آشکار است که نیازهای حیوانی ما ، عبارت از خوراک ، پوشاک و سرپناه میباشند.اگر عدالت اصلاً معنایی داشته باشد ، هیچ چیز غیر عادلانهتر از آن نیست که انسانی از این سه محروم بماند! اما عدالت در این حد متوقف نمیشود. در رابطه با مجموعه کالاهای موجود ، هرکس نه تنها خواستار لوازم زندگی است، بلکه طالب ابزار مرفه نیز میباشد! غیرعادلانه است که شخصی تا حد ازبین رفتن سلامت و یا ویرانی زندگیش کار کند، در حالیکه دیگری غرق در وفور زندگی باشد! غیر عادلانه است کسی رفاه لازم جهت پرورش ذهن خود را نداشته، در حالیکه دیگری بدون هیچ زحمتی ، از رفاه کامل برخوردار باشد! عدالت در واقع خواستار آنست که هر کس ، در صورتی که از عهدۀ کار مفیدتری در خدمت مردم برآید ، به برداشت محصول جمعی که هر کس سهمی از آن را مصرف میکند؛ یاری رساند! «کمک متقابل .... ذات عدالت است ».
هیچیک از آنارشیستهای بعدی از این گفتۀ گادوین : «کمک متقابل ذات عدالت است» فراتر نرفتهاند. اما کاربرد آن را تعدیل کردهاند! هنگامی که انقلاب صنعتی باعث تغییر انگارههای تولید و حمل و نقل گردید ، حتی پرودون که از دهقانان خردهمالک و پیشهوران کوچک دفاع میکرد، دیگر قادر به نادیده گرفتن این واقعیت نبود که پیچیدگی تشکیلاتی ، اگر هم از ضرورت سیاسی برخوردار نباشد، باری دارای ضرورت اجتماعی است!
آنارشیستها سعی کردند تا با بازگشت به مفهوم سوسیالیسم تخیلی سن سیمون ، که آن را به شکل موجزی در آورده بودند این واقعیت را در زمینۀ صنعتی به صورت مطلوب درآورند : « ما میبایست مدیریت اشیا را جایگزین حکومت افراد کنیم»!نسل اواخر قرن نوزدهم که شدیداً درگیر فعالیتهای سندیکایی بود، یک تئوری آنارکوـ سندیکالیسم ایجاد کرد که کارگاههای تحت کنترل اتحادیه را به عنوان چارچوبی در نظر میگرفت که انسانها در محدودۀ آن قادر به فراگیری سازماندهی تولید کالاها و خدمات ضروری میبودند!
آنان همچنین اعتقاد داشتند که میتوان بعضی وظایف محدود را به متخصصین تکنولوژی واگذار کرد و حتی آنارشیستی چون اریکو مالاتستا که نگرانی فراوانی در مورد تسلط سندیکاها داشت ، میگفت : «حکومت ، شاخص نمایندگی قدرت میباشد که همانا به معنای قرار دادن ابتکار و حاکمیت تمام انسانها در دست افراد معدود است! اما دستگاه مدیریت نشانۀ نمایندگی کار یعنی مبادلۀ آزادانۀ خدمات برمبنای توافق آزادانه میباشد» ..
امروزه اطمینان خاطر آنارشیستهای اولیه مانند مالاتستا در مورد گروه مدیران را با ناباوری موجهی مورد نظر قرار میدهیم! اکنون در تمام سطوح حتی خارج از حکومت ، آموختهایم که کار مدیریت بر خلاف سایر اشکال کار ، چه آسان قادر است خود را به قدرت تبدیل کند. امروزه هرجا که دستگاه مدیریت نشانههای دگرگونی به بوروکراسی را از خود بروز میدهد ، آنارشیستها نیز مانند سایرین در مقابل آن حساسیت نشان میدهند! دستگاه مدیریت مانند دارو است که اگر بیش از مقدار لازم مصرف شود، مرگآور خواهد بود! ولی حتی کسانی که وجود حکومت را رد میکنند ، قادر به انکار «نیاز محدود به دستگاه مدیریت» نمیباشند!
دستگاه مدیریت به مثابۀ قطب مخالف حکومت ، یکی از طرقی است که آنارشیستها برای تعدیل خطر گرایشهای گریز از مرکز در یک جامعۀ نامتمرکز اندیشیدهاند؛ راه دیگر جلوگیری از گرایشهای فوق عبارت از تدبیر نیمه سیاسی فدرالیسم است! حتی سیاستمدارانی که فرسنگها از آنارشیسم به دورند ، نیز با موانع اداره یک کشور بزرگ یا کوچک به وسیله یک دستگاه دولتی متمرکز و یکپارچه ، آشنا میباشند و نتیجۀ این امر عبارت از ایجاد قوانین اساسی نیمه فدرآلی مانند قوانین اساسی ایالات متحده آمریکا ، کانادا و سوئیس بوده است!
آنارشیستها نوع متفاوتی از جامعه فدرال را در نظر دارند که در آن ، هستۀ حیاتی زندگی اجتماعی یعنی محل کار و مناطقی که مردم در همسایگی یکدیگر زندگی میکنند، نقطۀ آغاز مسئولیت میباشد. در این گونه نگرش ، تصمیمگیری در مورد تمام مسائل صرفاً محلی که تأثیری بر منافع بیرونی ندارد ؛ میبایست توسط مشارکت بسیار مستقیم مردم انجام گیرد! در صورتی که این مناطق دارای منافع مشترک باشند ، میباید به شکل فدرالیسم و بدون ارتباطات و پیوندهای مستحکم ، گرد آمده و همکاری خود را مورد بحث قرار دهند و در مورد اختلافات خود به حکمیت بنشینند! این امر میبایست از طریق ایالات به مناطق جغرافیایی وسیعتر گسترش یابد تا آنکه مرزها از میان رفته ، کل جهان به صورت فدراسیونی از فدراسیونها درآید که اجتماعات بسیار کوچک را در رابطۀ نزدیک با یکدیگر و به صورتی شاخه ـ شاخه مانند یک ساختار مرجانی عظیم ، به یکدیگر نزدیک کند.
اینگونه مفهوم ریشهای و شاخهوار فدرالیسم ، با اصلی پیوند دارد که من آن را توانایی فرد نامیدهام . آنارشیستها همواره استدلال کردهاند که اگر شرایط مناسب تحول آزادانه ، وجود داشته باشد، هرکس توانایی تصمیمگیری مستقیم در مورد قضایای اجتماعی و سیاسی را خواهد داشت! در اواسط قرن نوزدهم پس از گسترش این اندیشه که "کارگران با کنار کشیدن خود از احزاب سیاسی تحت تسلط رهبران طبقۀ متوسط بهتر به منافع خود دست خواهند یافت" مسئلۀ تصمیمگیری مستقیم در دستور کار قرار گرفت!
انترناسیونال اول در سال 1864 بر این اساس بنیانگذاری شد و اصول اساسی آن در شعار زیر تجلی یافتند: «رهایی کارگران ، وظیفۀ خود آنان است». بعضی این شعار را بدین معنا تفسیر کردند که میبایست احزاب سیاسی خاص خود را تشکیل دهند و از این روی ، احزاب کارگری و احزاب سوسیالیست مارکسگرای متعددی ایجاد شدند! اما شعار فوق به تفسیر آنارشیستها به معنای رد اقدام سیاسی معمول بود! آنان نه تنها با اشکال حکومتی اقتدارمنشانهتر از دموکراسی پارلمانی ، بلکه با شکل معمول این گونه دموکراسی نیز به مخالفت برخاستند! یعنی با شکلی که در آن ، مردم نمایندهای را برای مدت معینی انتخاب کرده تا زمان انتخابات بعدی ، امور را به وی واگذار میکنند!
پرودون تلقی آنارشیست ها از این گونه نظام ( که در آن عوام فریبان همواره قادر به حفظ قدرت خود از طریق جهت دادن به خواست و اراده مردم میباشند ) را چنین جمعبندی نمود : «انتخابات عمومی ، ضد انقلاب است» .. این گفته به معنای یک اظهار نظر ضد دموکراتیک نبوده بلکه قصد محکوم کردن نظامی را داشت که در آن رأیدهندگان هر چند سال یکبار سخنگویی برای خود انتخاب میکنند و حقوق و وظایف خویش به عنوان شهروند را در اختیار وی مینهند!
آنارشیستها ترتیباتی را ترجیح میدهند که مردم بتوانند از طریق آن مستقیماً در مورد آنچه بر آنان تأثیر بلاواسطه دارد ، تصمیم گیری کنند و هنگامی که این روش کار در نواحی وسیعی اعمال شود به ایجاد مجمعی متشکل از هیئتهای نمایندگانی بپردازند که برای مدتهای کوتاه برگزیده شده و قابل عزل میباشند! نه نمایندگانی منتخب به معنای پارلمانی آن! آنارشیست طرفدار تدابیری هستند که قادر به بیان سریع افکار عمومی باشد ( مثلا رفراندوم ) ولی همچنین خواستار تضمین این امر میباشند که تمام اقلیتها تا حد ممکن ، خود بر خویش حکومت کنند؛ و به خصوص ارادۀ اکثریت به صورت جبّاری در مقابل ناراضیان عرض اندام نکند!
در واقع نظر آنان در مورد سامان اجتماعی ، در عبارت «عمل مستقیم» خلاصه میشود، اما نظر آنان در مورد ابزار تغییر جامعه نیز ، بر همین امر مبتنی است! معنای عملی اقدام مستقیم در نسلهای مختلف آنارشیسم متفاوت بوده و من در بخشهای بعدی این مقدمه (که به بررسی تحول تاریخی آنارشیسم در قالب تعدیل تئوری از طریق عمل میپردازم) اشکال مختلف آن را مورد نظر قرار خواهم داد. ادامه دارد...
وینستانتلی اعتقاد یافت که مأموریت سخن گفتن از سوی بیچیزان و مردم عوامی را بر عهده دارد که پیروزی کرامول فایدهای به حالشان نکرده بود! وی در سال 1649 جزوهای به نام «قانون جدید حق و عدالت» منتشر کرد که در آن هرگونه مرجعیت و اقتدار را نفی کرده بود و این امر را اساس و پایۀ تمام نظرات مندرج در ادبیات آنارشیستی بعدی قرار دارد. وینستانتلی اعلام کرد : «هرکس به اقتدار و مرجعیت دست یابد ، به جبّار سرکوبگر دیگران بدل خواهد شد»! و به نشان دادن این نکته پرداخت که نه تنها اربابان و قاضیان بلکه پدران و شوهران نیز «نسبت به زیردستان خود همچون اربابان عمل میکنند... و نمیدانند که آنان نیز دارای حق برابر جهت برخورداری از آزادی میباشند». وی فقدان آزادی را با آنچه به نام «این مایملک خاص من یا تو» میخواند، مرتبط ساخت و جنایات را نیز ناشی از آن دانست.
بالاخره پس از طرح این موضوع از زوایای مختلف نگرش خود نسبت به جامعهای آزاد و مبتنی بر تعالیم مسیح را مطرح کرد و آن را آزادی عام یا آزادی کلی نام نهاد . بخش مربوط به طرح مسأله از سوی او شایسته ذکر است زیرا با توجه به فاصلهای چند قرنی، با ترتیبات اجتماعی مورد نظر آنارشیستهای قرن نوزدهم ، شباهت اعجابآوری دارد! «پس از آن که این برابری عام در هر زن و مردی روئیده، دیگر هیچ آفریدهای متعرض دیگری نشده و از مالکیت خود بر این یا آن شیئی یا از کار خود و دیگری سخن نمیگوید، بلکه همگی دست به دست هم خواهند داد تا زمین را شخم زنند و گله را بپرورانند و از آنچه زمین ارزانی میدارد ، منتفع گردند. هنگامی که مردی به غله و دام نیاز داشته باشد، آنها را از نزدیکترین انبار خواهد گرفت. دیگر خرید و فروش و بازاری وجود نخواهد داشت... و همگی با شادمانی همت خواهند گمارد تا با کمک یکدیگر به تولید آنچه مورد نیاز است بپردازند. دیگر اربابی وجود نخواهد داشت بلکه هر کس ارباب خود بوده ، تحت قانون حق و عدالت و خرد و برابری که همان خداست و در وی مأوا خواهد گزید ، زندگی خواهد کرد».
وینستانتلی که در عصر کشاورزی زندگی میکرد ، مالکیت زمین را مسأله اصلی میدانست و همانند یک آنارشیست، معتقد بود که این مسأله تنها از طریق اقدام مستقیم مردم عادی قابل حل است. از این روی ، در بهار سال 1649 جمعی از یاران خود را برانگیخت تا زمینهای بایر جنوب انگلستان را به زیر کشت درآورند. دولت و مالکان محلی علیه این جمعیت کوچک که تهدیدی برای آنان بشمار میرفت ، با یکدیگر متحد شدند.
زمین داران افرادی را مأمور کردند تا گلههای این گروه را از زمینهایشان برانند و خرمنهایشان را آتش بزنند! کرامول هم سربازانی به این منطقه اعزام داشت اما وقتی دریافت که این گروه جز دیگِرها (پیروان جرارد وینستانتلی) هستند نیروهای خود را عقب کشید. سایر دیگِرها هم تا آنجا که توانستند به مقاومت آرام پرداخته ، سپس منطقه را ترک گفتند. وینستانتلی که میتوان وی را اولین آنارشیست دانست چنان گم و گور شد که حتی تاریخ مرگش نیز فراموش شد ( گرچه میدانیم که بر بسیاری از کواکرهای مبارزهجو تأثیر گذارد) و پس از انقلاب انگلستان مسیر خود را پیمود. دیگر تا یک قرن بعد یعنی تا زمان انقلاب فرانسه ، یک روند قابل تشخیص اندیشۀ آنارشیستی به چشم نخورد!
این روند پس از آنکه ظهور یافت ، تا حد زیادی با عناصر دگراندیشی انگلیسی ترکیب شد و این امر را میتوان با ریشهیابی اندیشۀ آنارشیستی که از ایدههای رنسانسی نظم کامل جامعه (یا به عنوان عکسالعملی در مقابل آن) فرا رویید، مقایسه کرد! نظم سیاسی قرون وسطی شکلی ارگانیک داشت و عبارت بود از توازنی میان کلیسا ، شاه و دوکنشینها و شهرهای آزاد. بارزترین شاخص ماهیت این نظم سیاسی این است که شاه فاقد پایتخت دائمی بوده و بین قلعههای سلطنتی مختلف سفر میکرده و اموال خود را نیز همراه میبرده است!
در همین زمان (لااقل از لحاظ تئوریک) یک نظم اجتماعی وجود داشت که به دقت درجهبندی شده و هرکس مکان خود را در آن میدانست و این نظم ، فقدان یک نظام سیاسی سنجیده را جبران میکرده است! در نظم قرون وسطایی شکافهایی نیز موجود بوده که انسانها میتوانستند در محدوده آن ، از آزادی و زندگی اجتماعی مناسب برخوردار باشند و این امر در بعضی از شهرهای ایتالیا و آلمان مشاهده شده است!
نظم اجتماعی قرون وسطی که هرگز به اندازهای که مدافعان بعدیش استدلال کردهاند دارای ثبات نبود، بین قرون دوازده و چهارده از هم پاشیده و این تحول ، با احیای تعالیم انسانگرایانه که خود از علائم ممیزه رنسانس بشمار میرود همزمان بود. اکنون انسان بخاطر کیفیاتش بعنوان یک فرد ، اهمیت مییافت و نه بخاطر مکانش در جامعهای مرتبهبندی شده! اما سودمندی تحول فوق برای امر آزادی را میبایست در پرتو این واقعیت مورد قضاوت قرار داد که در همین زمان ، اعتقاد به انگارههای سیاسی برخوردار از ساختار عقلی ، جایگزین نظم ارگانیک جهان قرون وسطی شد!
فردگرایی رنسانس دارای انگیزۀ فرهنگی بود اما ضرورتاً کیفیت آنارشیستی نداشت. بر تحول فرد به بهای ویرانی دیگران تأکید میورزید. آزادی بدون برابری و اختیار بدون اجتماع بود! هنرمندانی بی نظیر بوجود آورد اما ویرانیهای آن نیز اندک نبودند!
تفاوت فردگرایی رنسانس با آنارشیسم تاریخی را میتوان با مقایسه دو شخصی که نام مالاتستا را در تاریخ مشهور کردند، مشخص کرد! یکی از این دو نفر . سیسموندو مالاتستا ، از جمله سرداران بیرحم قرن پانزدهم بود که بر قلمرو خود سبعانه حکم میراند که به نام جبار ریمینی معروف شد . وی در عین حال آزاداندیشی بود حامی هنر . گرچه به هیچوجه نمیتوان او را دارای انگیزههای اجتماعی دانست! شخص دیگر یعنی اریکو مالاتستا که در قرن نوزده زندگی میکرد و توانست تحصیلات پزشکی خود را به اتمام رساند، به آنارشیسم گرائید و کار خود را رها کرد تا سراسر زندگیش را همچون فردی بیچیز ، در سراسر زمین به سرگردانی بگذراند و مردم بسیاری از کشورها را یاری دهد تا علیه جباران سر به طغیان بردارند! این مالاتستای دوم ، فرد گرایی اصیل را با حس تقسیمناپذیری آزادی ترکیب کرد!
جنبه دیگر رنسانس عبارت است از تأکید آن بر نظم. این امر در ساختمان بسیاری از شهرها که نقشهای عقلانی داشتند و همچنین در جستجوی نظم سیاسی، تجلی یافت که خود مفاهیم مربوط به اقدام سیاسی بیرحمانه (که تحولش را مدیون مردانی چون ماکیاولی بود) را بوجود آورد! و باعث شد که توماس مور در اتوپی و توماسوکامپانلا در شهر آفتاب ، به غرس نهال نظمهای اجتماعی ایدهآل بپرداند. اکثر اینگونه نویسندگان اتوپیایی حتی به هنگام سخن گفتن از مالکیت عمومی ، جوامع ذاتاً اقتدارمنشی را تصویر میکردند که همانند شهرهای جدید ، کنترل سختی بر آنان برقرار است! این وجه نظر با ظهور دولت ملی نوین در ارتباط بود و ظهور این دولت در انگلستان دوران کرامول آغاز شد! در فرانسه زمان لوئی چهاردهم تحول یافت و به شکلی طنزآمیز طی انقلاب فرانسه یعنی زمانی که سربازگیری اجباری ، ابزار لازم را در اختیار ناپلئون نهادـ تا ناسیونالیسم را به امپریالیسم تحول دهد ـ به کمال رسید!
معهذا گرایش رنسانس به آزاد ساختن اندیشه از جزم ، متفکرینی بوجود آورد که گزینههای اختیارگرایانه را به حکومت تام مرجعیت ترجیح میدادند. دیدهرو و راتین ودلابوتی ، نمونههای اینگونه تفکر در فرانسه بشمار میروند. در بریتانیا شاید بتوان گفت که بهترین نمایندگان این روند ، جان لاک فیلسوف و تام پین رادیکال بودند که در انقلابهای آمریکا و فرانسه شرکت جستند و انگلیسیها آنان را به خاطر نگارش حقوق انسان ، غیاباً محکوم به مرگ کردند! نزدیکی پین به آنارشیستها وجوه متعدد داشت و به خصوص هنگامی که وی بر تمایز حیاتی بین جامعه و حکومت تأکید میکرد این نزدیکی به نحو بارزی مشخص میشد. پین میگفت : «جامعه محصول نیازها و حکومت محصول بدیهای ما است ، جامعه از طریق وحدت بخشیدن به اعمال ما ، به طور مثبت سبب خرسندی ما میگردد و حکومت با مقید ساختن ضعفهای اخلاقی به طور منفی مایۀ رضایتمان میشود... حکومت مانند لباس ، پردهای است بر معصومیت از دست رفته ما، کاخ شاهان بر ویرانۀ حجرههای بهشت بنا شده است».
نفوذ پین ، باعث برانگیختن جنبش اختیارگرایانه در آمریکای قرن نوزدهم شد و به شکلگیری اندیشۀ بسیاری از آنارشیستها همچون هنری دیوید تورو ، جوزیا وارن و بنیامین توکر کمک کرد. یکی از دوستان شخصی وی ، ویلیام گادوین بود که کتابش به نام پژوهشی در عدالت سیاسی (1793) تأثیر عمیقی بر کالریچ ، وردز ورث و شلی بر جای نهاد و به علاوه ، بنیاد کوششهای اتوپیایی رابرت اوون را فراهم آورد و احتمالاً کاملترین مطالعهای بود که تا آن زمان در مورد نقائص حکومت به عنوان حکومت انجام شده بود!
اندیشه های گادوین ، هم در روندهای پیشین آنارشیسم نوین ریشه داشت و هم از دگراندیشی مذهبی و عقلگرایی رنسانسی ریشه میگرفت . او در جوانی عضو فرقۀ کوچکی به نام سانده مانین بود. این فرقه ، مخالف حکومت کلیسا و معتقد به تقسیم همه چیز در میان مؤمنان بود و استدلال میکرد : مؤمنان نباید در امور دولت شرکت جویند! گادوین مدتی به عنوان یک کشیش دگراندیش روزگار گذرانید ، آنگاه به عقلگرایی روی آورد. بدون دست شستن از ایدههای اجتماعی که ناشی از دگراندیشی مذهبی او بودند ، عقل را جایگزین ایمان کرد! وی همچنین تحت تأثیر ایدههای روشنگری فرانسه قرار گرفت و کتاب عدالت سیاسی را تا حد زیادی به منظور روشن کردن نظرات خود در مورد آخرین تحولات انقلاب فرانسه به رشته تحریر در آورد ! در آن زمان ، اولین آنارشیستها در فرانسه مشغول فعالیت بودند که از میان آنان میتوان به ژاک رو و ژان وارله اشاره نمود.
این افراد بیش از آن درگیر فعالیت عملی بودند که قادر به ایجاد یک ایدئولوژی منسجم باشند و این گادوین بود که از راه دور یعنی لندن ، به انتقاد از سمت و سوی اقتدارمنشانهای پرداخت که ژاکوبینها به انقلاب داده بودند! وی در کتاب عدالت سیاسی ، تئوری و عمل حکومت را به شیوهای که بعداً به استدلال کلاسیک آنارشیستها تبدیل شد ، مورد حمله قرار داد و اظهار داشت که اقتدار بر خلاف طبیعت است و دلیل وجود شر اجتماعی این است که انسانها آزادی عمل بر طبق خرد را ندارند! گزینۀ پیشنهادی وی ، عبارت از یک جامعۀ نامتمرکز اختیارگرا بود که اجتماعات کوچک و خودمختار ، واحدهای اساسی آن به شمار رفته و حتی کارورزیهای سیاسی ـ دموکراتیک نیز به حداقل میرسید زیرا اکثریت ، در قالب یک حکومت جبار ، در آن به حکمروایی میپرداخت و انتخاب نماینده از سوی افراد ، به معنای صرفنظر کردن از مسئولیت شخصی بود.
جنبش آنارشیستی کلاسیک
بذر جنبشهای بزرگ اغلب در زمینی افشانده میشود که در نگاه اول به صورت زندگیهای متوسط و اقدامات بیاهمیت به نظر میآیند! مطمئناً کسی که در زمان ما به کافههای پاریس و اطاقهای مفلوک هتلهای کارتیه لاتن ـ که محل گردهمایی انقلابیون دهههای 1840 بود ـ باز میگردد به سختی قادر به درک احوال مردانی است که به معروفترین افراد قرن خویش تبدیل شدند! در آن زمان بار دیگر فرانسه تحت حکومت یک رژیم پادشاهی قرار داشت . اما لیبرالترین عضو خاندان بوربن یعنی لوئی فیلیپ که به نام "شهروند" خوانده میشد، بر آن حکم میراند. در همین زمان که نارضایتیها در فرانسه شکل میگرفت تا در انقلاب سال 1848 به اوج برسد، به کسانی که از رژیمهای خشنتری گریخته بودند، پناه میداد .
فدرالیستهای اسپانیا ، کربوناریستهای ایتالیا و لهستانیها که کشورشان بین روسیه ، پروس و امپراطوری اتریش و مجارستان تقسیم شده بود (که مشغول دسیسهسازی به منظور یکپارچه کردن کشورشان بودند) در شهر پاریس فعالیت داشتند! همچنین تعداد زیادی از روسهای فراری از حکومت جبار و سرکوبگر نیکولای اول و بسیاری از آلمانیهایی که فرار از پروس و از خرده دولت راین لند را ترجیح داده بودند ، در این شهر سکنی داشتند!
در میان این افراد که در فضایی از دسیسه و سوءِظن زندگی میکردند، دو نفرکه یکی آلمانی و دیگری روسی بود ، در پرده ابهام پوشیده بودند! اغلب با یکدیگر و گاهی به همراه یک روزنامهنگار رادیکال فرانسوی که بیش از سایر همشهریانش مایل به معاشرت با انقلابیون خارجی بود، مشاهده میشدند! آن دو جوان فقیر بودند و هنگامی که تا پاسی از نیمه شب گرد هم میآمدند و گفتگو میکردند ، کسی متوجه سایهای طولانی که بر آینده افکنده بودند، نمیشد!
فرانسوی خپلهای که با چهرۀ دهاتی و کت سبز و خط ریش پهن این طرف و آن طرف میرفت [!] پیر ژوزف پرودون نام داشت که به تازگی یکی از بزرگترین شعار های مبارزهجویی قرن نوزدهم «مالکیت دزدی است» را سر داده بود! او خود را آنارشیست اعلام نموده و اولین کسی بود که این نام را با غرور پذیرا شده بود. آن مرد روسی که اشرافزادهای مفلس ، با هیکلی غولآسا و جذابیتی پایانناپذیر بود ، میخائیل باکونین نام داشت . وی از معدود اسلاوهایی بود که در امپراطوری اتریش زندگی میکردند! مقالهای که به نام ارتجاع در آلمان نوشته بود و در چند عبارت بهم پیوسته ، تناقض موجود در بطن تعالیم آنارشیستی را جمعبندی کرده بود، وی را به شهرت رسانده بود! «به روح جاودانی که ویران میکند و نابود میگرداند ، فقط به این دلیل که منبع خلاقیت ناجستنی و ابدی زندگی است ، اعتماد کنیم... شوق نابودی نیز شوقی خلاق است» !
فرانسوی خپلهای که با چهرۀ دهاتی و کت سبز و خط ریش پهن این طرف و آن طرف میرفت [!] پیر ژوزف پرودون نام داشت که به تازگی یکی از بزرگترین شعار های مبارزهجویی قرن نوزدهم «مالکیت دزدی است» را سر داده بود! او خود را آنارشیست اعلام نموده و اولین کسی بود که این نام را با غرور پذیرا شده بود. آن مرد روسی که اشرافزادهای مفلس ، با هیکلی غولآسا و جذابیتی پایانناپذیر بود ، میخائیل باکونین نام داشت . وی از معدود اسلاوهایی بود که در امپراطوری اتریش زندگی میکردند! مقالهای که به نام ارتجاع در آلمان نوشته بود و در چند عبارت بهم پیوسته ، تناقض موجود در بطن تعالیم آنارشیستی را جمعبندی کرده بود، وی را به شهرت رسانده بود! «به روح جاودانی که ویران میکند و نابود میگرداند ، فقط به این دلیل که منبع خلاقیت ناجستنی و ابدی زندگی است ، اعتماد کنیم... شوق نابودی نیز شوقی خلاق است» !
فرد آلمانی این گروه سه نفری کارل مارکس نام داشت که خود خالق برجستۀ شعارهای تاریخی در روزهای سرنوشت چارهناپذیر متافیزیک آلمانی بود! در این میان سهم او عمدتاً عبارت از شرح و توضیح فلسفۀ هگل به منظور تعلیم همفکران خویش بود! مارکس البته میبایست بعدها کمونیسم اقتدارمنش نوین را بنیانگذاری کند، گرچه او و انگلس سالها تا نگارش مانیفست کمونیست راه در پیش داشتند! باکونین و پرودون میبایست به بنیانگذاران آنارشیسم به مثابۀ یک جنبش انقلاب اجتماعی تبدیل گردند! بعدها ، دشمنی تلخی این سه تن را از یکدیگر جدا ساخت و حتی در دهه 1840 نیز با یکدیگر رابطهای تدافعی داشتند! در سال 1846 مارکس و پرودون نامهای مبادله کردند که منجر به قطع رابطۀ آنان شد! آنان در این نامه به بحث پیرامون امکان ایجاد ارتباطی بین انقلابیون اجتماعی میپردازند و هنگامی که جزمیت متحجر مارکس را با قابلیت انعطاف پژوهشگرانه پرودون مقایسه میکنیم ، فوراً متوجه اختلاف برداشتهای آنان میشویم!
باکونین این مواجهه با مارکس (در دهۀ 1840) را چنین توصیف کرده است : «مارکس و من در آن روزها دوستی نزدیکی داشتیم، زیرا من به دانش و تعهد جدی و پرشور او به امر پرولتاریا ـ گرچه با غرور شخصی همراه بود ـ احترام میگذاردم و از صحبتهای هوشمندانه و همواره سازندهاش لذت میبردم. اما نزدیکی واقعبینی بین ما وجود نداشت و طبایع ما با یکدیگر سازگار نبودند! او مرا یک ایدهآلیست احساساتی مینامید و حق داشت ! من او را خودبین ، پیمانشکن و موذی مینامیدم و من نیز حق داشتم»! معهذا مارکس و این دو آنارشیست مدت کوتاهی در این مورد توافق داشتند که انقلابات بزرگ پیش از قرن نوزدهم یعنی انقلاب انگلستان در قرن هفدهم و انقلابات آمریکا و فرانسه در قرن هیجدهم ، تنها بخشی از راه وصول به یک جامعه مبتنی بر عدالت را پیمودهاند زیرا انقلاباتی سیاسی و نه اجتماعی بودهاند!
این انقلابات ، آرایش انگارههای اقتدار و مرجعیت را بهم زده ، قدرت را به هیچ طبقهای تفویض نکرده بودند و تغییری بنیادی در ساختار اجتماعی و اقتصادی کشورهای خود بوجود نیاورده بودند. شعار بزرگ انقلابات فرانسه یعنی آزادی ، برابری و برادری به سخنی پوچ تبدیل شده بودند زیرا برابری سیاسی بدون برابری اقتصادی امکانپذیر نبود! آزادی منوط به آن بود که مردم بندۀ مالکیت نباشند و برابری نیز به علت فاصلهای که در پایان قرن نوزدهم هنوز غنی و فقیر را از یکدیگر جدا میکرد، امکان نداشت !
نه مارکس ، نه پرودون و نه باکونین تصور نمیکردند که چنین نتایجی ذاتیِ فرایند انقلابی باشد... نتایجی که تجربیات قرن بیستم ظاهراً نشان دادهاند که همواره جایگزینی یک گروه نخبه توسط دیگری نهفته است! اما پرودون و باکونین هر دو یک نکته را آشکارتر از مارکس درک میکردند و آن اینکه انقلابی که خود را از اقتدار و مرجعیت خلاصی نبخشد ، همواره قدرتی ویرانگرتر و پردوامتر از قدرتی که جایگزینش شده است را به بار میآورد! آنان به امکانپذیری یک انقلاب فاقد اقتدار که نهادهای قدرت را ویران کرده ، جایشان را به نهادهای همکاری داوطلبانه ببخشد، اعتقاد داشتند و معتقد بودند که چنین انقلابی در زمان آنها قابل وقوع است ! مارکس ، در آنِ واحد واقعگراتر بود. وی نقش حیاتی قدرت در انقلاب را در مییافت اما معتقد بود که میتوان نوع جدیدی از قدرت را خلق کرد یعنی قدرت پرولتاریا از طریق حزب که در پایان خود را منحل کرده ، جامعه ایدهآل آنارشیستی را که بنا به اعتقاد وی نیز هدف نهایی و مطلوب تلاشهای انسان است، بوجود خواهد آورد! باکونین در متهم کردن مارکس به خوشبینی بیش از حد و نیز در این پیشگویی که نظم سیاسی مارکسیستی به یک الیگارشی متحجر تکنوکراتها و بورکراتها تبدیل خواهد شد ، محق بود!
اما هنگامی که مارکس ، پرودون و باکونین یکدیگر را در کارتیه لاتن ملاقات میکردند ، هنوز از این مسائل خبری نبود! با نگاهی به گذشته در خواهیم یافت که نسل به اصطلاح سوسیالیستهای تخیلی مانند کابه و فوریه و رابرت اوون ، این مردان را از انقلاب فرانسه جدا میکرد، یعنی کسانی که دریافته بودند، انقلاب فرانسه نتوانسته است به مسائل ریشهای بیعدالتی اجتماعی حملهور شود و خود ایشان جهت حل این مشکل، اشکال متنوعی از اجتماعی کردن ثروت و قابلیت تولید را پیشنهاد میکردند! این سوسیالیستها از آن روی تخیلی نام گرفته بودند که آرزو داشتند فوراً اجتماعاتی تجربی برپا کنند که نشانگر چگونگی کارکرد یک جامعه عادلانه باشد! پس از پرودون ، آنارشیستها به طرق مختلف تحت تأثیر سوسیالیستهای تخیلی قرار گرفتند و به خصوص تصورشان نسبت به اجتماع کوچک به مثابۀ بنیاد جامعه ، ناشی از این تأثیرپذیری بود!
اما آنارشیستها از دو لحاظ با سوسیالیستهای تخیلی تفاوت داشتند! اوّل این که تحجر برنامهریزی آنان را نمیپذیرفتند زیرا آن را موجد انواع جدیدی از اقتدار میدانستند و دیگر این که معتقد بودند : ایدۀ سوسیالیستهای تخیلی در مورد نمودار ساختن چند و چون یک جامعه ایدهآل ، حاوی یک عنصر نخبهگرایی می باشد! عرفان آنارشیستی بر این ایده استوار بود که مردم خود بخود قادر به ایجاد روابط اجتماعی و اقتصادی مورد نیازشان میباشند! در نظر آنان به ایجاد اشکال اجتماعی جدید و مصنوعی نیاز نبود بلکه میبایست طرق فعال نمودن مردم را یافت تا آن که از بطن گروهبندیهای طبیعی و سنتهای مردمی ، نهادهای مناسب یک جامعه آزاد فرا روید!
تا دهههای 1860 این آرزوها به صورت اجزاء واقعی جنبش آنارشیستی در نیامدند! باکونین و پرودون هر دو فعالانه در موج انقلابهایی که در سال 1848 سراسر اروپا را در نوردید ، شرکت جستند! باکونین در قیامهای پاریس و پراک شرکت جست و در کنار واگنر ، در باریکادهای درسدن جنگید! در ساکسونی دستگیر و در قلعۀ نظامی پترپاول محبوس شد. تا اینکه در سال 1861 از طریق سیبری ، ژاپن و ایالات متحده به اروپای غربی گریخته ، فعالیت انقلابی خویش را از سر گرفت!http://anarchoanarchia.blogspot.com/2010/09/blog-post_373.html
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر