روشن است که آثار کافکا را نمیتوان به دکترینی سیاسی تقلیل داد، هر چند که برخی از آنها نیز چنین باشند. کافکا، دیسکورس خلق نمیکند، بلکه شخصیتها و شرایط را میآفریند. او در آثارش احساسات، رفتار برآمده از افکار درونی و حال و هوای روحی را تشریح میکند. به قول لوسین گلدمن: "دنیای سمبولیک ادبیات، قابل تقلیل به جهان ایدئولوژیک گفتمان نیست. اثر ادبی ادبیات، برخلاف دکترینهای سیاسی و فلسفی، مجموعهای از مفاهیم مجرد نیست، بلکه کشف خیالی جهان مشخصی از پرسوناژها و اشیا است."
اما جستجوی پیوندهای آشکار و نهان بین روحیه قدرتستیز، درک آزادمنشانه(لیبرتر) و همدلی سوسیالیستیاش از طرفی و اصول نوشتاریاش، از طرف دیگر غیر مجاز نیست. در اینجا راههای ورود ویژهای وجود دارند که میتواند چشم انداز درونی او نامیده شود.
دلبستگی سوسیالیستی کافکا به سه شکل بیان میشود:
هوگو برگمن دوست دوران جوانی و همکلاسی او - که به استعاره، شیوه بیان کافکای جوان را به میخک سرخی در یقه لباساش تشبیه کرده - توضیح میدهد که دوستی آنها در سالهای آخر مدرسه(1900/1901) کمی به سردی گرائید چرا که "سوسیالیسم او و یهودگرایی من سرسخت بودند."
این حرف برگمن در باره كافكا به کدام سوسیالیسم ربط پیدا میکرد؟ حقیقت اين است که کافکا سمپاتیاش را به انقلاب روسیه نشان داده بود: كافكا در نامهای به دوستش میلنا (سپتامبر1920) در مورد مقالهای در باره بلشویسم چنین توضیح میدهد: "بر تنم، اعصابم و خونم" تاثیر سنگینی گذاشته است.
بهنظر ناشر چاپ جدید نامههایي به میلنا، این اشارهای است به مقاله برتراند راسل با عنوان "درباره روسیه بلشویکی" که در 25 اوت 1920 در روزنامه پراگرتاگس بلات منتشر شد. کافکا در آنجا نکتهای اضافه میکند که بهنظر من مهم است:"...البته که من همه آنچه را که در آنجا رخ داد، دقیقا نپذیرفتهام بلکه آنچه را که برای ارکستر من مناسب بود قبول دارم". توضیحی که عموما در مورد "تاثیرپذیری" کافکا میتوان گفت این است که او هرگز برداشتی منفعل نداشت و همواره برداشتهای خود را در گزینهای پرداخت شده برای یک همنوایی منحصربهفرد ترکیب میکرد.
به مقاله برتراند راسل نگاه کنیم تا موضع کافکا را بهتر درک کنیم. این نوشته شرح بیطرفانهای است از ترازنامه قدرت در شوروی که در ضمن آن بر از خودگذشتگی بلشویکها تاکید میکند. او آنها را از نظر تلفیق دموکراسی با باور مذهبی، جذمی بودن اهداف سیاسی و اخلاقی و همینطور گرایش دیکتاتوریمابانه و ناشکیباییشان با پاکدینان طرفدار کرامول مقایسه میکند.
نقطه نظر کافکا در نامه دیگری چند هفته بعد به میلنا روشن میشود:
"من نمیدانم که آیا تو ملاحضات من در باره نوشته بلشویسم را به درستی درک کردی؟ چیزی که نویسنده در آنجا سرزنش میکند، برای من شایسته والاترین ستایشهای روی زمین است" این نکته به کدام نقد برتراند راسل مربوط میشود؟ فیلسوف انگلیسی انتقادات زیادی به کمونیستهای روسیه کرده است اما خطرناکترین چیز برای او پروژه گسترش انقلاب جهانی و تعصب انترناسیونالیستی آنها است:"کمونیسم حقیقی اساسا و همواره جهانی است برای مثال... دلنگرانی لنین برای منافع روسیه بیشتر از کشورهای دیگر نبوده ... در حال حاضر روسیه حامی این انقلاب اجتماعی و در این شکل یک ارزش جهانی است. اما اگر لنین در مقابل این انتخاب قرار بگیرد بیشتر روسیه را قربانی خواهد کرد تا انقلاب را. به سخن دیگر چیزی که برای کافکا دوست داشتنی و ارزشمند بوده، دقیقا چیزی است که مورد سرزنش راسل قرار میگیرد.:تعهد رادیکال انترناسیونالیستی بلشویکها.
این سخنان، نشانه طرفداري – انتقادی- او در باره تجربه شوروی است. هر چند که تحقیقات کنونی بر رابطه شکل گرفته کافکا با جنبش کمونیستی دلالت نمیکند. هیچ شاهدی او را در ملاقات با کمونیستهای روس ندیده و در نوشتهها، خاطرات و نامههای خصوصیاش، هرگز از این گرایش سیاسی، ذکری نمیرود.
برخلافاین، شاهدین متعددی بر طرفداري او نسبت به سوسیالیستهای لیبرتر(ضدآتوریته و سلطه) چک و شرکتاش در فعالیتهای آنها گواهی میدهند. بههمین خاطر اگر بخواهیم با سوسیالیسم"سرسخت" کافکای جوان آشنا شویم، باید جهتگیری او را در این راستا دنبال کنیم.
سه شاهد چکی متعلق به آن دوره، طرفداري کافکا را به سوسیالیستهای لیبرتر و مشارکتاش در فعالیتهای آنان را ذکر کردهاند. در آغاز دهه سی، ماکس برود اسناد مربوط به مایکل کاشا یکی از پایهگزاران جنبش آنارشیستی چک را جمعآوری کرده است. این اسناد به حضور کافکا در گردهمآییهای کلوپ ملایچ (کلوپ جوانان) که یک سازمان آزادیخواه، ضد نظامیگری و ضد کلیسا بود و بسیاری از نویسندگان چک به آنجا رفت و آمد میکردند، گواهی میدهند.
دومین شاهد، مایکل مارس نویسنده آنارشیست است که با کافکا در خیابان آشنا شده بود(آنها همسایه بودند). در اکتبر 1909، کافکا به دعوت او در گردهمآیی بر علیه حکم اعدام فرانچسکو فرر پداگوگ ضدآتوریته اسپانیایی حضور داشت. همچنین طی سالهای 1910/1911 کافکا در کنفرانس آنارشیستها در باره عشق آزاد، کمون پاریس، صلح و علیه اعدام لیاباف فعال لیبرتر در پاریس، شرکت میکند.
سومین سند، گفتگوهای کافکا با گوستاو یانوش است که نویسنده پراگی در آخرین سال زندگیاش (آغاز دهه بیست) انجام داده است. در آنجا چگونگی علاقهمندی کافکا به لیبرتریسم مشاهده میشود. او نه تنها آنارشیستهای چک را "انسانهای خوشمشرب و عزیزی" معرفی می کند که آنقدر دوست داشتنیاند که ادعایشان در مورد اعتقاد به "درهمکوبیدن جهان" باور نکردنی است، بلکه در نظرات سیاسی اجتماعی که در طی این گفتگو اظهار میدارد، تاثیرات شدیدی از جریان لیبرتریسم مشاهده میشود.
دلیلی وجود ندارد که گمان کنیم که آنارشیستها بر آثار کافکا "اثر" گذاشتهاند برعکس، این او بود که عمدتا براساس تجربه شخصی و حساسیت ضدسلطهاش، تصمیم گرفت که طی سالهایی در فعالیت این گروه مشارکت نماید. (و پارهای از آثارشان را بخواند) این اشتباه است اگر باور کنیم که او خواسته باشد افکار سلطهستیزاش را به آثارش منتقل کند. بین اولی و دومی نوعی"حس خویشاوندی" ویژه وجود دارد. بدین سان هردو بر چیزی بنیادی باز میگردند، یک نگرش وجودی، یک جایگاه در زندگی، یک پیوستگی ذاتی در شخصیتاش.
این نمادهای شخصیت را خود او با قاطعیت خستگیناپذیر و جدیت بیرحمانه در نامهای به نامزدش فلیسه باوئر در اکتبر 1912 توصیف می کند."من، منی که اغلب مستقل نیست... و کشش پایانناپذیری به خودمختاری، استقلال و آزادی همه جانبه دارد. همه روابطی که من خود آنها را به وجود نیاوردهام بر علیه خود من است و بیارزش مرا از رفتن باز می دارد. من از آنها متنفرم و یا در آستانه تنفر از آنها قرار دارم." خواست بی پایان آزادی همهجانبه، به سان خط سرخی كه در سراسر آثار و زندگی کافکا کشیده شده و به آنها پیوستگی شگرفی میبخشد را بهتر از این نمیتوان تشریح کرد. پیش از همه در دوره پرسش برانگیز 1912 بدون توجه به تراژدی ناگزیراش.
تجلی پيام آزادمنشانه و ضدسلطه کافکا در آثارش را در روند "شخصیتزدايي" و شیوارگی فزاینده میتوان پيدا كرد. از تجسم فزاینده آتوریته شخصیتهای پدرانه تا آتوریته بینام و نشان اداری. و این همان چیزی است که ربطی با فلان و بهمان دکترین سیاسی ندارد بلکه به وضعیت روحی و حساسیت منقدانهای بر ميگردد که صلاح اصلیاش هنر طنز است. طنز سیاه و یا به قول آندره برتون:"والاترین شورش و سرکشی روح"
هر دو داستان کافکا "محاکمه" و "مسخ" به سال 1912 اتوریته پدرسالارانه و یا به تفسیر میلان کوندرا "توتالیتاریسم خانوادگی"را تصویر میکنند. رمان ناتمام"آمریکا" نقد درخشان تمدن صنعتی و سرمایهدارانه (1912-1914) اثری است مربوط به دوران گذار: چهرههای شخصیتهای پدرسالارانه هنوز حاضرند اما قدرت ساختارهای سلسلهمراتبی نیز قابل رویتاند. نقطه عطف نقد"ماشین"، مرگ بی نام و نشان، داستان "تبعیدگاه محکومین"است که کمی بعد از "آمریکا" نوشته شده است. در جهان ادبیات، کمتر نوشتهای، اتوریته را در زیر نقابی این چنین غیرعادلانه و مرگبار، به نمایش گذاشته است. این فقط به قدرت یک فرد، فرماندهان (چه قدیم و چه جدید) که در این داستان نقشهایی ثانوی بازی میکنند، مربوط نیست بلکه به مکانیسمی غیرشخصی ربط پيدا ميكند.
فضای داستان، کلونیالیسم فرانسه است- افسران و فرماندهان تبعیدگاه محکومین فرانسوی هستند درحالیکه سربازان زیردست، کارگران بارانداز، قربانیانی که به اعدام محکوم شدهاند "بومی"اند و کلمهای فرانسوی نمیدانند. سرباز بومی "بیلیاقتی" توسط فرماندهان کلنی بر اساس یک دکترین حقوقی به مرگ محکوم میشود که در کوتاهترین کلمات، جوهر خودکامگی را بیان میکند:"جرم همواره مسلم است". اعدام او باید به وسیله ماشینی به اجرا درآید که به آهستگی توسط سوزنی که بدن قربانی را سوراخ میکند مینویسد:
"به مافوقات احترام بگذار".
شخصیت مرکزی داستان، نه مسافری است که به اکراه حوادث را تعقیب میکند، نه زندانی که اساسا واکنشی نشان نمیدهد، نه افسری که اجرای حکم را رهبری میکند، نه فرمانده کلنی؛ بلکه ماشین است. همه حوادث حول ماشین فاجعه بار میچرخد که با توضیحات مفصلی که افسر به مسافر میدهد، همانند هدفی فینفسه پدیدار میشود. ماشین به این خاطر آنجا نیست که حکم انسانها را اجرا کند، خیلی بیشتر به خواسته خودش آنجاست تا پیکر ارسال شدهای را دریافت کند و روی آن با زیبایی استادانه، کتیبه پر نقش و نگار و خونآلود خود را ترسیم کند. افسر چیزی بیشتر از خدمتگذار ماشین نیست و سرانجام خود را قربانی خدای سیریناپذیری میکند که انسان را به مسلخ می کشد.
کافکا بهطور مشخص کدام"ماشین قدرت" کدام "دستگاه اتوریته" را در نظر دارد که انسانها را ميکشد؟ تبعیدگاه «محکومین» در اکتبر سال 1914 نوشته شد. سه ماه بعد از اعلام جنگ جهانی اول. در اين كتاب روحیه سلطهستیز کافکا در قلب رمانهای بزرگ او متجلي است. محاکمه و قصر در باره دولت حرف میزنند که شکل "اداره" و "دادگستری" به خود میگیرد- که به عنوان نظام سلطه، فرد را تحقیر و سرکوب میکند. آن (دولت) دنیاییاست وحشتناک، غیر شفاف و غیر قابل فهم که در آن عدم آزادی سلطه دارد. باید یادآور شد که کافکا در رمانهایش در باره دولتهای استثنایی نمینویسد. یکی از مهمترین افکاری که از طریق آثار او القا میشود- افکاری که بهروشنی با آنارشیسم قرابت دارد- طبیعت سرکوبگر و بیگانهساز دولت قانونی متعارف است.
او در اولین سطرهای محاکمه آشکارا میگوید:"ک. در یک دولت حق زندگی میکند همه جا صلح حاکم است همه قوانین به درستی رعایت میشود چه کسی جرات میکند به حریم دیگری تجاوز کند؟" او همانند دوستان لیبرتر پراگیاش: هر شکلی از دولت، یا دولت را فینفسه، سلطهگر، سلسلهمراتبي و دشمن آزادی میداند.
یک چنین تفسیر انتقادی در تقابل آشکار با بسیاری از تحلیلهای متافیزيکی است که موضوع رمانهای کافکا را کنارهگیری از "شرایط انسانی" به طور کلی و در همه زمانها میدانند. تئودور آدورنو در مقالهای که در سال 1953 انتشار یافت، با این نوع تفسیرها تصفیه حساب میکند:"آثار او لحنی ماورای چپ دارد، کسی که آنها را به یک موضوع عموم بشری تقلیل میدهد نظر او را به شکل سازشکارانهای تحریف میکند"چنین تذکر جدلی شایسته یک تفسیر است. او از یک پیام یا دکترین و یا یک نظر حرف نمیزند بلکه از یک آهنگ بهمعنای موسیقیایی واژهها سخن میگوید. احتمالا آدورنو به شاهدی برای برای تمایلات لیبرتاریایی کافکا دسترسی نداشته است. بنابراین، این مضمون درونی متن ادبی است که به چنین نتیجهگیری منجر میشود.
*متن اصلی "کافکا و سوسیالیسم" به فرانسه است که میشل لووی به مناسبت هشتادمين سال خاموشي كافكا به زبان فرانسوي نوشته است. برگردان فارسی از ترجمه آلمانی همین متن صورت گرفته است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر