۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

بررسی عواقب سیاسی دستگیری احتمالی سران اصلاح طلب برای رژیم

1- پس از دستگیری سران اصلاح طلب جمهوری اسلامی دیگر قادر نخواهد بود برای انتخابات نمایشی خود مردم را به پای صندوق ها بکشاند و حتی بخش قابل توجه ای از خود بدنه اصلی رژیم در این بازی سیاسی پرهزینه شرکت نخواهند کرد. هر چند که از هم اکنون با چنین بحرانی مواجه است.
2- ابعاد و چگونگی واکنش مردم به این اقدام برای رژیم قابل پیش بینی نیست و نخواهد بود.
3- پس از آن رژیم با یک بدنه ناراضی مواجه خواهد بود که دیگر در یک شرایط حساس سیاسی در پشت رژیم نخواهند ایستاد و هر لحظه امکان آن خواهد بود که پشت رژیم را خالی کنند.
4- در حوضه روابط بین الملل نیز فشار سیاسی زیادی بر رژیم از طرف دولتها وارد خواهد شد.
5- پس از چنین حادثه ای رژیم هواداران خود در کشور های اسلامی را تا حد زیادی از دست خواهد داد همانطور که بعد از سرکوب خونین جنبش مردمی توهم بخش زیادی از اسلامگرایان به حکومت اسلامی از بین رفت و بسیاری از هواداران خود را از دست داد.
6- پس از چنین سرکوبی بخش های دیگر اصولگرایان نیز در چنین فضائی احساس امنیت نخواهند کرد و بیم آن خواهد رفت که چنین روش و منشی در آینده نیز دامان آنان را نیز بگیرد.
7- صرفا دستگیری رهبران اصلاح طلب مشکل رژیم را حل نخواهد کرد مگر آنکه دست به یک کودتای گسترده و وسیع بزند ولی باز رژیم قادر نخواهد بود کل طرفداران و هواداران آنان در بدنه خود را شناسائی و پاکسازی کند.
8- پس از چنین حرکتی رژیم آنچنان دایره خود و هوادارانشان را محدود و شکننده خواهد کرد که با کوچکترین فشار خارجی یا داخلی در هم خواهند شکست.
9- برای چنین حرکتی رژیم واهمه خواهد داشت که مراجع تقلید مخالف واکنش تند و یا حکم جهادی را صادر کنند که باعث خواهد شد بطور کلی وضعیت زمین بازی سیاسی تغییر اساسی کند. چراکه آن موقع هر گونه سکوت مراجع برای مردم به منزله همراهی با سرکوبگران تلقی خواهد شد و قداست پوشالی مذهبی خود را در اذهان مذهبیون عامی از دست خواهند داد و نان خود را آجر خواهند کرد.
10- دستگیری و پرونده سازی برای سران اصلاح طلب که به قدمت عمر جمهوری اسلامی منصب حکومتی داشته اند در واقع محاکمه خود جمهوری اسلامی خواهد بود و هزینه سیاسی سنگینی برای رژیم به همراه خواهد داشت.

نظام جلالی

یکشنبه سیاه

  یکشنبه سیاه آمد  ، بالاترین با حذف لینک  آمد
 یکشنبه سیاه آمد  ، بالاترین با حذف کاربران آمد
  یکشنبه سیاه آمد  ، مهدی با دو طفلان مسلم  آمد
 یکشنبه سیاه آمد  ، مهدی از چاه به بالاترین  آمد
 یکشنبه سیاه آمد  ، خامنه ای شاد و به وجد  آمد
 یکشنبه سیاه آمد  ، مهدی  شاد و خندان  آمد 
 یکشنبه سیاه آمد  ، بالاترین با چماق  آمد
 یکشنبه سیاه آمد  ، بالاترین با اخراج سکولار ها  آمد
 یکشنبه سیاه آمد  ، بالاترین با چهار دیواری اختیاری آمد 
 یکشنبه سیاه آمد  ، مهدی دیکتاتور بالاترین  آمد
  یکشنبه سیاه آمد  ، مهدی یا حسین گویان  آمد
 یکشنبه سیاه آمد  ، مهدی با شمشیر زوالفقار  آمد
 یکشنبه سیاه آمد  ، مهدی کودتاچی  آمد
  یکشنبه سیاه آمد  ، بالاترین با انگ به کاربران آمد
 یکشنبه سیاه آمد  ، بالاترین با توهم توطئه  آمد
 یکشنبه سیاه آمد  ، میترا با توهم جنگ جهانی  آمد
 یکشنبه سیاه آمد  ، مهدی با وا اسلاما  آمد
 یکشنبه سیاه آمد  ، مهدی با سیگار و عبادی آمد
 یکشنبه سیاه آمد  ، مهدی با رو سیاهی چون ذغال  آمد

۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

درآغاز خشم بود وبعد،شورش!

درکتاب تورات پیرامون وجودجهان آمده که "درآغازسخن بود"،-ویونانیهادرباره علاقه خودبه فلسفه میگفتند که "درآغازتعجب بود"،- وآنارشیستها درباره علت مبارزه شان مدعی شدند که " درآغاز خشم بود وبعد،شورش!".
گوستاو لنداور،آنارشیست آلمانی میگفت "آنارشی نه موضوع خواسته ها بلکه مسئله زندگی است" و متفکری بنام کلمنکاو دریکی ازسخنرانی های خودگفت " برای آنهایی متاسفم که در20 سالگی آنارشیست نبودند" و پرودن نوشت جامعه ای کامل است که نظم راباآنارشی همسازکند. جک لندن اشاره میکند که: " کلمه اتوپی کافی است تا دشمنان به محکوم کردن یک ایده بپردازند"
آنارشیستها مدعی بودند که غالبا خشم ،نیروی محرک تاریخ بوده است، 5000 سال پیش خشم بردهها علیه برده داران واربابانشان آغازشد،درآن میدان میان خشم وآزادی،برای بشریت ایده ای متولدشدکه به اندازه تاریخ بشرسابقه دارد،ولی خشم نیازبه یک ایده داشت که منتهی به یک اتوپی مثبت یعنی یک هدف گردد.
واژه آنارشیسم به اندازه تمدن غرب سابقه دارد،یعنی اززمانیکه حاکمیت وجوددارد،عقیده به آزادی نیز وجودداشته.ازقرن 19 آنارشیسم بعنوان فلسفه یاجنبش سیاسی موردبحث قرارگرفته است.مهمترین خواسته آنارشیستها،شعار خودگردانی بود . آنان بجای مرکزیت اتوریته دراموراجتماعی،خواهان نظامی فدرال هستند.کوشش آنان همیشه برای جامعه ای آزاد،عادل وبدون حاکمیت انسان برانسان بوده است.آنان باانتقادازقوانین جامعه سرمایه داری،سیستم رقابت،واخلاق فردگرایانه آن میگویند باید اتحاد و کمک متقابل میان انسانها حاکم گردد.منقدین آنارشیسم می پرسند آیا آن یک رویای بیگانه باجهان است ویا طرحی قابل عمل،آیا انسان قادربه آزاد بودن میباشد؟ آیا درآغازتاریخ،فرارانسان از زورگویی و غیبت حاکمیت و فرمانروایی انسان برانسان،بطورخودکار به حضور آزادی منتهی گردید؟
آنارشیستها فلسفه خودرا به معنی "آزادی مطلق" معرفی کرده اند وآنرا یک نیروی آزادی بخش وآموزشی برای جامعه بحساب می آورند.خانم الیزه رکلوس آنرا عالیترین فرم نظم تعریف نمود. آنارشیستها طبق ادعایشان علاقه به محتوادارند ونه به ایدئولوژی ها،چون محتوای آنارشیسم مخالف ایدئولوژی،دگماتیک و بنیادگرایی است.آنها با اشاره به نظام سرمایه داری مینویسند که انسان نیازبه اخلاق ونظم دارد ولی نه آنچه که امروزه مادرجوامع غرب می شناسیم.برای متفکرآنارشیست،آزادی واژه ای است بی معنی اگرآن نتواند موجب عدالت اجتماعی گردد،چون برابری بدون عدالت اجتماعی نیز مفهومی پوچ است.درنظرآنان آنارشیسم بطورساده،وحدت آزادی وسوسیالیسم است.فرمول آن حتی بشکل آنارشیسم= آزادی+سوسیالیسم)، ثبت شده. باکونین میگفت که آزادی بدون سوسیالیسم،مالکیت خصوصی است و سوسیالیسم بدون آزادی،نوعی بی عدالتی،برده گی و خشونت است.آنارشیستها وعده بهشت موعود نمی دهند بلکه قصد کاهش ساختارهای معیوب اجتماعی رادارند.آنان، زندان،تیمارستان، دارالتادیب ها،رانشان ورشکستگی سیستم های حاکم معرفی می نمایند.برای آنارشیستها،جامعه بدون مرز درآینده دیگرنباید فقط یک اتوپی باشد،آنها به این دلیل بطورفعال ضد : امپریالیسم،راسیسم، کاپیتالیم و تمام شکلهای قدیم وجدید آنها هستند. آنارشیستها دررابطه باسایرایدئولوژیها میگویند که آزدای نمیتواند باکمک راههای غیرآزاد،وحقیقت ازطریق شکنجه،وسعادت ازطریق اجبار،ودمکراسی از طریق جنگ بدست آیند. آنان دررابطه بادمکراسی های غربی مینویسند : "فقط گوساله های نادان از طریق انتخابات آزاد،قصابهای خودراتعیین مبکنند" ، ودرباره دمکراسی سرمایه داری میگویند،فرض کنیم شما میروید دریک فروشگاه زنجیره ای بزرگ تا گوشت بخرید ولی درآنجا بجای گوشت،امکان انتخاب 20 نوع کفش چرمی وجوددارد،یعنی شما امکان انتخاب دارید ولی نه آنچیزی که نیاز دارید،به این دلیل آنارشیستها درانتخابات بورژوایی وپارلمانی شرکت نمی کنند.
بوناو دوروتی میگفت که آنارشیستها علیه انسانها مبارزه نمی کنند بلکه علیه نظام وسازمانهای دول حاکم.آنان نعریف وترجمه واژه آنارشیسم بصورت هرج ومرج رامانند آن مثال میزنند که ما دندانپزشک را شکنجه گر، عشق را گناه، و دفاع از محیط زیست را عقب افتادگی، ترجمه کنیم.ودرباره بکارگیری از خشونت مینویسند که ترور غالبا درانحصار دولتها بود وبعدها بخشی ازآنارشیستها نیزازآن در مبارزه خود استفاده کردند.ترور آنارشیستی فقط میان سالهای 1894-1891 شدیدا فعال بود.منقدین آنارشیسم میگویند که فلسفه آنارشیسم گرچه گاهی جالب ولی ساده لوحانه است چون منفی را نابودکردن بدون پیشنهاد مثبتها،کاری اشتباه است.درمیان آنارشیستها،فردگرایانی وجوددارند که نجات بقیه بشریت برایشان بی اهمیت است. خشم،شورش،فرار، نیروهای محرک نخستین تاریخ انسانی علیه حاکمان و زورگویان بودند.درتاریخ اخیر گرچه خشم و شورش،ارزشهای منفی وراههای بدی هستند،درآن کوچه بن بست،مبارزانی مانند اسپارتاکوس،چگوارا، و میشائیل کولهاس باید دست به مبارزه میزدند.
دردیالوگی میان پرودن ویک بورژوای سیاسی ازسال 1840 چنین آمده :
ب: آیا جمهوریخواه هستید؟ / پ: آری،ولی این عنوان غیردقیق است چون بعضی ازشاهزاده گان نیز خودرا جمهوریخواه میدانند، / ب: پس دمکرات هستید؟ / پ: خیر! / ب: چی هستید،شاهدوست؟ /پ: خیر!/ ب: مشروطه خواه؟ /پ: ای بابا!/ ب: پس اریستوکرات هستید؟ / پ: به هیچ وجه!/ب: پس حکومت متحد و همه باهم میخواهید؟/ پ: نه به این گشادی و وسعت/ ب: پس چه هستید؟/ پ: من یک آنارشیست هستم!،خواهان نظامی که درآن انسان برانسان حکومت نکند.
تاسال 1840 گرچه آنارشیسم فلسفی،مهمترین جریان فکری وخالق آثارپرارزش ادبی بود،ولی ازنظر اجتماعی تاثیرمهمی نداشت. مارکسیستها به آنان هرج ومرج طلب های خرده بورژوا دادندکه حرکت عینی تاریخ راهنوزدرک نکرده اند.ازدیگرالقاب منفی که به آنارشیستها داده اند: گماشته های اراده گرای ضدانقلاب و منحرفین چپ گرا میباشند. اکنون استالینیستها نیزشاهد "حقایق تاریخی عینی" خود شده ودیگرادعا نمی کنند که آنارشیسم،"فلسفه نیستی وپوچی" رانمایندگی میکند. بعضی ها هم آنارشیسم را فلسفه زندگی خصوصی میدانند وعلاقه ای به مسائل سیاسی وتغییرجهان ندارند.این ها را آنارشیست های فلسفی بشمارمی آورند.آنارشیستها تنها به بخشی ازآزادی قانع نخواهندبودآنطورکه مثلا لیبرالها آزادی تجارت، وناسیونالیستها آزادی وطن، وروشنگران آزادی تفکر را خواهان هستند. آنارشیستها خواهان حذف روابط تولید کاپیتالیستی که نابودکننده شخصیت انسان و محیط زیست است،میباشند.آنان نه ننها تئوری رشد خردگریز سرمایه داری ونه اقتصاد برنامه دولتی مارکسیستی راقبول دارند. آنارشیستها مبلغ اقتصاد نیازومصرف هستندکه محیط زیست رامهمترازاقتصاد ورفع نیازانسانهارامهمترازسودجو یی میداند،هستند. آنها خواهان حذف دولت وسازمانهای بوروکراتیک آن مانند: رژیم،ارتش،قوه قضائیه،پلیس،رسانه های دولتی،انحصارتربیت دولتی،و دیوارمرزها بین کشورها هستند.
اکثرآنارشیستها آته ایست هستند وبه رد دین می پردازند،ولی دین وعقیده تاجایی که سلب آزادی از دیگران ننماید،آزاداست.آنارشیستها به این دلیل بیشترضدروحانی هستند تاضد دین.چون درجامعه مورد نظرآنارشیستها،مالکیت برانسان ممنوع است،آنان مخالف مالکیت بر زن وبچه خود نیزهستند وبجای آن مبلغ روابط "خویشاوندی انتخابی" مانند خانواده بزرگ،خانه های جمعی، وکمون ها هستند.آنارشیستها درردروابط عاطفی،مبلغ اخلاق عشقی وجنسی متنوع ورنگین بجای فرم های دیگر عشق انسانی هستند.پیرامون محیط زیست می گویند که یک اتوپی زیبا مانندآنارشیسم نمی توتند درجهانی باشد که درحال نابودی است،به این سبب انسان باید محافظ طبیعت و محیط زیست خودباشد وتغییرات ضروری محیط زیست نمی تواند درچارچوب سودجویی کاپیتالیستی واقتصادرشد آن ممکن گردد.چون اخلاق انسانی بالاترازقوانین رسمی دولتی است،گرسنه گانی که دست به ***ی بزنند،نبایدمحاکمه گردند بلکه باید علاجی برای این خلافکاران یا بیچاره گان پیدا شود.
مورخین اشاره میکنند که درجوامع اولیه نخستین،عناصرآنارشیستی وجودداشته است.آنان ایدههای اتوپی آنارشیستی کلاسیک رادرزندگی روزمره خودبکار میگرفتند.سرانجام آنارشیستهای طبیعی، متوجه شدند که افکارآنان عنوانی دارد و مدتهاست که بعنوان فلسفه وجنبش وجوددارد.درسده های میانه معنی منفی آنارشیسم درمیان کاتولیک های مسیحی،جای خودرا دردوره روشنگری به مفاهیمی مشخص از آنارشیسم داد.آنارشیستها مدتی درکشورهای آرژانتین،هند،آلمان،اوکرائ ین،اسپانیا،و منچوری بقدرت رسیدند. هیچکدام ازآنان به دلیل تضادهای درونی خودنابودنشدند بلکه ازطریق حمله نظامی سازماندهی شده داخلی وخارجی دچاربراندازی گردیدند.آنارشیستها بودند که 80سال پیش درصنایع سنگین آلمان خواهان 6ساعت کاردرروزگردیدند.آنان مخالف غول گرایی امپریالیستی هستند که امروزه به دشمنی با محیط زیست و تحقیرانسان میپردازد.آنارشیستها مخالف ستونهای نظام سرمایه داری مانند سرمایه، پلیس،کلیسا،قوه قضائیه،مردسالاری،رسانه های سازشکار،تربیت سنتی،و خانوادههای محدود وکوچک کلاسیک میباشند.آنان مدعی هستند که هزاره سوم فعلی یاآنارشیستی خواهد بود ویا بشریت نابودخواهد گردید.
آنارشیسم جنبشی واحد نیست چون در ماهیت آن آزادی وجوددارد وآزادی،اونیفرم نظامی نمی باشد. آنارشیسم به شاخه های محیط زیست،اتحادیه های کارگری،تعلیم وتربیت،مبارزه مسلحانه،وراههای صلح آمیز تقسیم میگردد.درمیان آنان مذهبی ها،آته ایستها،عارفان،ماتریالیسته ا، و ایده آلیستها وجود دارند.درمقایل جنبش150 ساله مدرن آنارشیستی غرب،دولت مدرن دمکراتیک سابقه ای صدساله دارد.

۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

آنارشیسم و ساختار جامعه ی آینده

http://www.anarchistan.co.cc/spip.php?article59

من یک آنارشیست هستم، نه به این خاطر که معتقد باشم آنارشیسم هدف نهایی است، بلکه به این دلیل که چیزی به نام هدف نهایی وجود ندارد. Rudolf Rocker

همانطور که رادولف راکر (به انگلیسی: Rudolf Rocker) به درستی تاکید می کند، "آنارشیسم یگانه راه حل برای تمام مشکلات انسان نیست، و آنطور که اغلب آن را بر این اساس که تمام طرح ها و عقاید مطلق را رد می کند، اینگونه می خوانند، آنارشیسم، آرمان شهر یک ساختار اجتماعی بی عیب و نقص هم نیست. آنارشیسم به هیچ حقیقت مطلق یا اهداف نهایی قطعی برای پیشرفت انسان معتقد نیست، اما به کمال پذیری نامحدود چیدمان های اجتماعی و شرایط زندگی انسان ها، که همواره از عالی ترین شکل احساسات سرچشمه می گیرند، باور دارد، و به همین دلیل است که نمی توان یک ایستگاه نهایی و یا اهداف قطعی برای آن مقرر کرد." [1] در نتیجه، چیزی به عنوان یک برنامه ی کاری برای یک جامعه ی آزاد نمی تواند وجود داشته باشد.

تنها کاری که ما می توانیم در اینجا انجام دهیم، نشان دادن جنبه های کلی جامعه ای است که ما به عنوان آنارشیست ها باور داریم که یک جامعه ی آزاد بایستی دارای آن ها باشد تا به یک جامعه ی حقیقتاً لیبرتارین تبدیل گردد. برای مثال، جامعه ای مستقر بر مدیریت سلسله مراتبی محل های کار (همچون کاپیتالیسم) نمی تواند لیبرتارین باشد و به زودی شاهد ایجاد حکومت های خصوصی و یا عمومی برای حفظ و حراست از قدرت کسانی خواهد بود که در بالای مراتب و مقام های سلسله مراتبی مستقر هستند. با اینحال، صرفنظر از این مباحث کلی، جزئیات چگونگی ساخت یک جامعه ی غیر سلسله مراتبی بایستی که برای بحث، آزمایش و تجربه باز باشد:
"آنارشیسم، که همان آزادی است، با اکثر شرایط های گوناگون اقتصادی [و اجتماعی]، بر این اساس که این شرایط ها نتوانند، آنطور که زیر سلطه ی امتیاز انحصاری کاپیتالیستی روی می دهد، آزادی را نفی کنند، همساز است." [2]
از اینرو، توضیحات ما نبایستی که به عنوان یک برنامه ی مفصل و پر جزئیات انگاشته شود، بلکه این توضیحات کلی تلفیقی است از مجموعه پیشنهاداتی که آنارشیست ها در طول تاریخ مبارزاتی شان به ترویج آن به عنوان جایگزینی برای کاپیتالیسم پرداخته اند و همچنین آنچه که در انقلاب های اجتماعی متعدد امتحان شده و مورد آزمایش قرار گرفته اند. آنارشیست ها همواره در بیان پر تفصیل تصویر مدنظر خود از آینده محتاط بوده اند، چرا که برخورد دگماتیک در مورد شکل دقیق جامعه ی جدید برخلاف اصول آنارشیستی است. این انسان های آزاد هستند که نهادهای آلترناتیو خود را در پاسخ به شرایط مخصوص محیط خویش و همچنین نیازها، خواست ها و امیدهای یگانه شان ایجاد خواهند کرد. در نتیجه، تلاش برای عرضه ی سیاست های از پیش تعیین شده ی جهانشمول حرکتی گستاخانه و دگماتیک خواهد بود. همانطور که کروپاتکین به این مهم اشاره کرد، زمانی که تصرف ثروت های اجتماعی توسط توده های مردم صورت گرفته است، "آنوقت، پس از دوره ای از آزمون و خطا، سیستم جدیدی از سازماندهی تولید و مبادله لزوما به وجود خواهد آمد... و آن سیستم بسیار بیشتر از هر تئوری، هرچند عالی، که توسط تفکرات و تخیلات اصلاح طلبان تدبیر شده است، با آرزوها و خواست های مردمی و همچنین نیاز به همزیستی و روابط متقابل متناسب و هم آهنگ خواهد بود." با اینحال، این مسئله باعث جلوگیری کروپاتکین از پیش بینی این مسئله که در مناطق تحت تاثیر آنارشیست ها "بنیان و شالوده ی نهاد جدید، فدراسیون آزاد گروه های تولید کننده و فدراسیون آزاد کمون ها و گروه ها در کمون های مستقل خواهد بود،" نشد. [3]
این به این خاطر است که آنچه ما هم اکنون می پنداریم به عنوان یک تجربه ی عینی آینده را تحت تاثیر قرار خواهد داد، متعاقبا نحوه ی اندیشیدن ما را نیز تحت تاثیر خود قرار داده و تغییر خواهد داد. با در نظر داشتن انتقاد لیبرتارین از دولت و کاپیتالیسم، نوعی از نهادهای اجتماعی مشخص برای یک جامعه ی لیبرتارین ضروری هستند. به عنوان مثال، شناخت ما از این مسئله که کار مزدوری باعث ایجاد نسبت های اجتماعی اقتدارگرا و همچنین استثمار می شود، آشکار می سازد که در یک جامعه ی حقیقتاً آزاد، محل های کار تنها می توانند بر کار اشتراکی و تعاونی (یا به عبارت دیگر، خود-مدیریتی) استوار باشند. همچنین، نظر به اینکه دولت نهادی مرکز گراست که قدرت را به طرف بالا تفویض می کند، تصور این مسئله دشوار نیست که یک جامعه ی آزاد دارای نهادهای اشتراکی و همگانی که فدرال هستند و از پایین به بالا سازماندهی می شوند، خواهد بود.
علاوه بر این، با توجه به اینکه جامعه ی غیر آزاد کنونی نحوه ی اندیشیدن ما را به طرق مختلف شکل داده است، به احتمال زیاد، تصور شکل های تازه ای که با رهایی قوه ی نبوغ و خلاقیت بشریت از طریق گسستن غل و زنجیرهای اقتدارگرای کنونی اش ایجاد خواهند شد، برای ما غیرممکن است. بدینسان، هر تلاشی برای ترسیم تصویری پر تفصیل از آینده محکوم به شکست است. در نهایت، آنارشیست ها معتقدند که "جامعه ی جدید بایستی که با مشارکت تمام انسان ها، از پیرامون به مرکز، آزادانه و خودبخودی، توسط انگیزه های استوار بر اتحاد و همبستگی و همچنین زیر فشار نیازهای طبیعی جامعه، سازماندهی شود." [4]
با این وجود، آنارشیست ها همواره مایل به مشخص کردن و تشریح بعضی از اصول کلی که اشاره بر چارچوب کلی جامعه نوین برای رشد نهادهای اجتماعی-سیاسی-اقتصادی دارند، بوده اند. البته لازم به تاکید است که این اصول کلی به هیچ وجه زائیده ی تراوشات ذهنی روشنفکران برج عاج نشین نیستند. بلکه این اصول بر اساس ساختارهای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی ای بنا گشته اند که در دوران تلاش طبقات کارگر برای گسستن زنجیرهای خود در دوره های فعالیت های انقلابی نظیر کمون پاریس، انقلاب روسیه، انقلاب اسپانیا، انقلاب 1956 مجارستان، انقلاب 1968 فرانسه، و انقلاب 2001 آرژانتین علیه نئو-لیبرالیسم، به صورت خودبخودی به وجود آمده اند. با نگاهی مختصر به این مثال ها روشن می شود که درست در زمانی که انسان ها برای اداره ی سرنوشت خود، هم از نظر اقتصادی و هم از نظر اجتماعی، تلاش می کنند، فدراسیون شوراهای کارگران خود-مدیر و همچنین شوراها و انجمن های محلی در چنین انقلابات مردمی ای مکررا پدیدار می شوند. اگرچه ممکن است نام و ساختار سازمانی این شوراها متفاوت باشند، اما از آنجاییکه این نهادها در طول تمام انقلابات مردمی پدیدار شده اند، می توان آن ها را به عنوان اشکال اساسی سوسیالیسم لیبرتارین محسوب کرد. نهایتا، این نهادها تنها آلترناتیو موجود برای آتوریته ی سیاسی، اجتماعی و اقتصادی هستند — اگر تصمیمات مربوط به زندگی مان را خودمان نگیریم، کس دیگری این کار را خواهد کرد.
بنابراین، در حال خواندن این مطلب و مطالب آینده که به طور مختصر به تشریح ساختارهای کلی اجتماعی، سیاسی و اقتصادی یک جامعه ی سوسیالیست لیبرتارین خواهد پرداخت، لطفا در نظر داشته باشید که این مطالب تلاشی است برای شرح طرح کلی جامعه ی آینده از دیدگاه آنارشیست ها. به عبارت دیگر، این مطالب به هیچ وجه خواهان تعیین دقیق ساختار و نحوه ی عملکرد جامعه ی آزاد آینده نیست. چرا که چنین جامعه ی آزادی محصول فعالیت های تمام اعضای جامعه خواهد بود و نه فقط آنارشیست ها. همانطور که مالاتستا اشاره می کند:
"مسئله، مسئله ی آزادی برای همه است، آزادی برای تمام افراد، تا آنجاییکه که او به آزادی برابر دیگران احترام می گذارد."
"هیچکس نمی تواند با قاطعیت تمام قضاوت کند که چه کسی حق است و چه کسی ناحق، که به حقیقت نزدیک تر است، یا کدام روش بهترین راه رسیدن به بهترین ها برای همه است. آزادی در ترکیب با آزمایش و تجربه تنها راه کشف حقیقت و دانستن بهترین هاست؛ و هیچ آزادی ای در صورت تکذیب آزادی برای مرتکب شدن خطا وجود ندارد." [5]
و البته که زندگی واقعی عادت دیرینه ای برای واژگون کردن تئوری ها، ایده ها و ایدئولوژی هایی دارد که حتی گاها رئالیست ترین تئوری ها و ایدئولوژی ها به نظر می رسند. مارکسیسم، لنینیسم، پول گرایی (monetarism)، اقتصاد آزاد کاپیتالیستی (laissez-faire capitalism) و غیره، بارها و بارها ثابت کرده اند که اعمال ایدئولوژی بر زندگی واقعی عواقب ناخوشایندی دارد که توسط آن ایدئولوژی بیش بینی نشده اند (البته در هر چهار مورد ذکر شده در بالا، عواقب منفی آنان توسط دیگران بیش بینی شده بودند. به عنوان مثال، تاثیرات منفی و ناخوشایند مارکسیسم و لنینیسم توسط آنارشیست ها بیش بینی شده بودند). آنارشیست ها بر این امر واقف هستند و از اینرو، به خاطر ارزش تئوری، ایدئولوژی را رد کرده و از آن پرهیز می کنند. همچنین، به همین خاطر است که ما در مورد ایجاد یک برنامه ی کاری معین و مشخص برای جامعه ی آزاد آینده مردد هستیم. تاریخ مکررا این سخن پرودون را ثابت کرده است که "تمام جوامع رو به زوال می گذارند در آن لحظه که به دست ایدئولوژیست ها می افتند." [6]
همانطور که باکونین تاکید دارد، تنها حیات است که خلق می کند، و این زندگی است که بایستی به تئوری جان بخشد — و اگر تئوری نتایج مضر و ناسازگار تولید می کند، بهتر است که به جای تکذیب واقعیات و یا توجیه عواقب زیان باری که بر مردم داشته است، در خود تئوری تجدید نظر شود. در نتیجه، مطالبی که در باب ساختار کلی یک جامعه ی حقیقتاً لیبرتارین در این وبلاگ منتشر خواهند شد، یک برنامه ی کاری معین و قطعی نیست، بلکه مجموعه ای از پیشنهادات است. پیشنهاداتی که، دوباره تاکید می کنیم، محصول تجربیات واقعی انقلابات طبقه ی کارگر و نهادهای مختلف لیبرتارین است. این پیشنهادات شاید درست باشند و شاید هم اشتباه. اما همانطور که مالاتستا می آورد:
"ما هرگز اغراق نمی کنیم که حقیقت مطلق نزد ماست، بلکه بر عکس، ما معتقدیم که حقیقت اجتماعی کمیتی قطعی، مناسب برای همه ی زمان ها، نیست، بلکه در عوض، زمانی که آزادی تامین شود، نوع بشر کشف کنان به جلو پیش خواهد رفت... . در نتیجه، راه حل ما همیشه در را برای راه حل های دیگر، و امیدواریم، راه حل های بهتر، باز می گذارد." [7]
به همین دلیل است که آنارشیست ها، همچون باکونین، معقتد هستند که "انقلاب نه تنها بایستی برای مردم، که بایستی توسط مردم صورت گیرد." [8] مشکلات و معضلات اجتماعی تنها زمانی به نفع طبقات کارگر حل خواهند شد که خود طبقات کارگر آن ها را حل کنند. همچنین، انقلاب اجتماعی تنها زمانی طبقات کارگر را آزاد خواهد کرد که خود طبقات کارگر، با استفاده از نهادها و نیروی خودشان، آن را به وجود آورند. در واقع، در مسیر تلاش برای ایجاد تغییرات اجتماعی، برای تصحیح معظلات اجتماعی از طریق اقداماتی همچون اعتصابات، اشغال و تصرف کارخانه ها و نهادهای اجتماعی، تظاهرات و دیگر اقدامات مستقیم است که انسان ها می توانند دیدگاه خود از آنچه ممکن، ضرروی و مطلوب است را تغییر دهند. لزوم سازماندهی مبارزات و فعالیت ها توسط خود طبقات کارگر، توسعه و پیشرفت شوراها، انجمن ها و دیگر ارگان های قدرت مردمی برای مدیریت فعالیت هایشان را تضمین می کند. این اقدامات می توانند به صورت بالقوه ابزار آلترناتیوی را برای سازماندهی جامعه به وجود آورند. همانطور که کروپاتکین اشاره می کند، "هر اعتصابی، اعضای شرکت کننده را برای اداره و مدیریت جمعی و شراکتی امور آماده و تربیت می کند." [9] در این پروسه، قابلیت مردم برای اداره ی امور زندگی خود، و در نتیجه اداره ی امور جامعه، به صورت افزونگری هویدا شده و موجودیت آتوریته های سلسله مراتبی، دولت و حکومت، اربابان و طبقه ی حاکم، بیشتر و بیشتر نامطلوب و غیرضروری می شود. بدینسان، در عین حال که طبقات کارگر نهادهای لازم برای مبارزه برای بهسازی و تغییر در درون کاپیتالیسم را به وجود می آورند، چارچوب جامعه ی آزاد توسط خود همین پروسه ی مبارزات طبقاتی به وجود خواهد آمد.
در نتیجه، چارچوب یک جامعه ی آنارشیست و اینکه این جامعه چگونه خود را توسعه داده و شکل می دهد مستقیماً وابسته به نیازها و خواسته های آنانی است که در چنین جامعه ای زندگی می کنند و یا خواهان ایجاد چنین جامعه ای هستند. به همین دلیل است که آنارشیست ها همواره بر لزوم وجود شوراهای گسترده مردمی در محل های کار و اجتماعات محلی و فدراسیون متشکل آن ها از پایین به بالا به منظور اداره ی امور همگانی، تاکید می کنند. آنارشی تنها می تواند توسط مشارکت فعال توده ی مردم محقق شود. همانطور که مالاتستا در اینباره می نویسد، یک جامعه ی آنارشیست بر پایه ی "تصمیمات گرفته شده در شوراهای مردمی" استوار خواهد بود و این تصمیمات "توسط گروهی از افرادی که داوطلب شده و یا نماینده ی حسب المقرر (نماینده ی امری) هستند، به انجام می رسند." [10] خود-مدیریتی پایه و اساس تغییر و پیشرفت یک جامعه ی آنارشیست خواهد بود و جامعه ی جدید توسط کسانی به وجود خواهد آمد که در آن زندگی می کنند. در نتیجه باکونین می نویسد:
"انقلاب هرجا که باشد بایستی توسط مردم خلق شود، و کنترل عالی بایستی که همیشه متعلق به مردمی باشد که در قالب فدراسیون شوراها و انجمن های کشاورزی و صنعتی... توسط نمایندگان انقلابی از پایین به بالا سازماندهی شده اند." [11]
البته نباید این را فراموش کنیم که گرچه ما شاید قادر به تخمین نحوه ی آغاز یک جامعه ی آنارشیستی باشیم، با این حساب نمی توانیم وانمود کنیم که قادر به پیش بینی نحوه ی پیشرفت و توسعه ی آن در دراز مدت خواهیم بود. یک انقلاب اجتماعی در واقع مرحله ی آغازین پروسه ی دگرگونی و تغییر جامعه است. متاسفانه، ما باید از آنجایی که هم اینک هستیم شروع کنیم و نه از نقطه ای که امیدواریم به آن برسیم! در نتیجه، مباحث ما ضرورتاً منعکس کننده ی جامعه ی کنونی خواهد بود، چرا که این همان جامعه ای است که ما خواهان تغییرش هستیم. در حالیکه این نظریه و چشم انداز ممکن است در دیدگاه عده ای از نظر کیفی به اندازه ی کافی از دنیای امروز جدا و دور نشده باشد ، با اینحال، وجود این دیدگاه ضروری و اساسی است. ما نیازمند ارائه و گفتگو در مورد اقدامات پیشنهادی در زمان کنونی هستیم و نه یک جامعه ی خیالی که امکان دارد سال ها و شاید حتی دهه ها بعد از یک انقلاب موفق به وجود آید.
برای مثال، ما باز هم تاکید می کنیم که هدف نهایی آنارشیسم، خود-مدیریتی محل های کار و کارخانه های موجود در قالب همان ساختار صنعتی تولید شده توسط کاپیتالیسم نیست. با اینحال، انقلاب بدون شک شاهد تصرف و قرار دادن صنعت موجود زیر خود-مدیریتی کارگران خواهد بود. در نتیجه، ما مبحث خود را با در نظر داشتن ساختار مشابهی به دنیای امروز آغاز می کنیم. این مسئله به هیچ وجه به این معنی نیست که یک جامعه ی آنارشیست اینگونه باقی خواهد ماند، بلکه ما تنها مراحل آغازین را با استفاده از مثال هایی که همه با آن آشنا هستیم، ارائه می دهیم. خود-مدیریتی محل های کار و کارخانه های موجود صرفا مرحله ی آغازین تبدیل کارخانه به چیزی است که از نظر زیست محیطی امن بوده، از نظر اجتماعی ترکیب شده و باعث ایجاد قدرت های موازی برای افراد و جمعیت ها می شود.
برخی افراد واقعا فکر می کنند که پس از یک انقلاب اجتماعی، کارگران به استفاده از همان تکنولوژی، در همان محل های کار قدیمی، به همان طرق قبلی ادامه خواهند داد و چیزی تغییر نخواهد یافت (شاید به جز انتخاب مدیران خود). این افراد در واقع فقدان تخیل خود را به بقیه ی انسان ها انتقال می دهند. برای آنارشیست ها، "با اینحال مسلم است که زمانی که آن ها [کارگران] خود را ارباب خویشتن می یابند، سیستم قدیمی را برای وفق دادن با آسودگی و تسهیلات خود به طرق مخلف تغییر خواهند داد." [12] بنابراین، ما این شک و شبهه را به دل راه نمی دهیم و معتقدیم که کارگران به سرعت کار، محل های کار و جامعه ی خود را به چیزی مناسب و شایسته ی انسان ها تغییر داده، میراث کاپیتالیسم را رد کرده و جامعه ای را به وجود خواهند آورد که ما هم اکنون قادر به پیش بینی آن نیستیم. تصرف محل های کار اولین مرحله ی پروسه ی تغییر آن و بقیه ی جامعه است. این سخنان کارگران اعتصابی درست قبل از اعتصاب عمومی سیاتل در سال 1919 به روشنی به اظهار این دیدگاه می پردازد:
"کارگران نه تنها کارخانه ها را تعطیل خواهند کرد، بلکه کارگران آن ها را زیر مدیریت مناسب بازرگانی بازگشایی خواهند کرد، چرا که چنین فعالیت هایی برای حفظ سلامتی عمومی و صلح عمومی ضروری هستند. اگر اعتصاب ادامه یابد، امکان دارد که کارگران برای جلوگیری از رنج بردن جامعه، فعالیت های بیشتر و بیشتری را زیر مدیریت خود بازگشایی کنند.
"و به همین خاطر است که ما می گوییم که راهی را انتخاب کرده ایم که هیچکس نمی داند به کجا منتهی می شود." [13]
بر خلاف جامعه ی کنونی، زندگی انسان ها در جامعه ی پسا-انقلابی حول محور کارهای ثابت و محل های کار، متمرکز نخواهد شد. کار تولید مسلماً ادامه خواهد داشت اما نه به صورت بیگانه ی شده ی امروزی. همچنین، انسان ها تخیلات، مهارت ها، امیدها و آرزوهای خود را برای تغییر جامعه ی خود به مکانی بهتر برای زندگی به کار خواهند بست (که CNT آن را زیبا سازی کمون می نامد). نخستین مرحله، تصرف اجتماعات کنونی و قرار دادنشان زیر مدیریت اجتماعی است. از اینرو، باید یادآوری شود که مباحث ما تنها می توانند ارئه دهنده ی نشانه هایی از نحوه ی کارکرد یک جامعه ی آنارشیستی در ماه ها و چند سال بعد از وقوع یک انقلاب موفقیت آمیز باشند، جامعه ای که هنوز درگیر میراث کاپیتالیسم است. با اینحال، آنارشیست ها برای زدودن و نابودی این میراث، به دنبال تغییر تمام جنبه های جامعه هستند و خواهند بود. اعضای یک جامعه ی آنارشیست همزمان با توسعه و پیشرفت جامعه، آن را بر اساس استعدادها، امیدها، رویاها و تخیلات خود چنان تغییر خواهند داد که تصورش برای ما غیرممکن است.
در آخر، می توان گفت که ما انرژی و وقت بیشتری را صرف بحث و گفتگو در مورد "فرم" (به عبارت دیگر، نوع نهادها و سازمان ها و نحوه ی تصمیم گیری آن ها) می کنیم تا "محتوا"ی یک جامعه ی آنارشیست (به عبارت دیگر، ماهیت تصمیم های گرفته شده). علاوه بر این، مفهوم تفکیک بین "فرم" و "محتوا" شامل حال نهادها و سازمان هایی نیز می شود که در طی مبارزات طبقاتی به وجود می آیند و به احتمال زیاد تبدیل به چارچوب ساختاری یک جامعه ی آزاد می شوند. با اینحال، فرم به اندازه ی محتوا، شاید هم بیشتر، حائز اهمیت است. دلیل این امر این است که "فرم" و "محتوا" به یکدیگر وابسته هستند — "فرم" لیبرتارین و مشارکتی یک سازمان اجازه می دهد تا "محتوا"ی یک تصمیم، جامعه و یا مبارزه تغییر کند. خود-مدیریتی تاثیر آموزنده ای بر شرکت کنندگان دارد، چرا که این شرکت کنندگان در تماس با عقاید و ایده های متفاوت بوده، در مورد این عقاید به تفکر پرداخته و در میان خود تصمیم می گیرند (و صد البته که عقاید و ایده های خود را تدبیر کرده و ارائه می دهند). بنابراین، ماهیت این تصمیمات می تواند تغییر کند و تغییر هم خواهد کرد. بدین ترتیب، فرم تاثیر قاطعی بر "محتوا" دارد و از اینرو است که ما بیشتر به بحث و گفتگو در مورد فرم یک جامعه ی آزاد می پردازیم. همانطور که موری بوکچین می نویسد:
"فرم و محتوای آزادی، همچون قانون و جامعه، به صورت متقابل تعیین می شوند. ... بعضی از فرم ها به ترویج آزادی می پردازند و بعضی دیگر به نابود کردن آن ... این فرم ها یا می توانند فرد را تغییر دهند و یا مانع پیشرفت وی شوند." [14]
و محتوای تصمیمات نیز توسط افراد شرکت کننده تعیین می شوند. در نتیجه، نهادها و سازمان های مستقر بر خود-مدیریتی، مشارکت و عدم تمرکز گرایی برای توسعه و پیشرفت محتوای تصمیمات گرفته شده الزامی هستند، چرا که این ویژگی ها خود باعث توسعه و پیشرفت افراد می شوند.
مراجع:
[1]. رادولف راکر، آنارکو-سندیکالیسم، صفحه ی 15
[2]. D. A. de Santillan، کتاب After the Revolution، صفحه ی 95
[3]. No Gods, No Masters، جلد اول، صفحه ی 232
[4]. اریکو مالاتستا و آگوستین هامون، No Gods, No Masters، جلد دوم، صفحه ی 20
[5]. Errico Malatesta: His Life and Ideas، گردآوری و ویرایش توسط Vernon Richards، صفحه ی 49
[6]. پیر ژورف پرودون، System of Economical Contradictions: or the Philosophy of Poverty، صفحه ی 115
[7]. Errico Malatesta: His Life and Ideas، گردآوری و ویرایش توسط Vernon Richards، صفحه ی 21
[8]. No Gods, No Masters، جلد اول، صفحه ی 141
[9]. نقل قول توسط Caroline Cahm، کتاب Kropotkin and the Rise of Revolutionary Anarchism، صفحه ی 233
[10]. Errico Malatesta: His Life and Ideas، گردآوری و ویرایش توسط Vernon Richards، صفحه ی 129
[11]. Michael Bakunin: Selected Writings، صفحه ی 172
[12]. Charlotte M. Wilson، کتاب Anarchist Essays، صفحه ی 23
[13]. نقل قول توسط Jeremy Brecher، کتاب !Strike، صفحه ی 110
[14]. موری بوکچین، Post-Scarcity Anarchism، صفحه ی

دیالکتیک ظهور فاشیسم / آنارشیسم در جامعه



بدست دکتر مهدی پیروزنیا • 
ظهور فاشیسم در جامعه نوعی حرکت است . حرکتی ظاهرا” پر شتاب و تغییراتی گسترده و سریع در بسیاری از اختصاصات و مولفه ها و نهادهای جامعه . از دیدگاه حرکت دیالکتیکی چگونه می توان علل ،عوامل ، جهت ، میزان ونحوه ی این حرکت را تفسیر کرد .

اولین  نگاه و نظر توسط معتقدان به دیدگاه دیالکتیک تک اسلوبی یا دیالکتیک قطبی چنین مطرح می شود که با توجه به دیدگاه دیالکتیک تاریخی  در نظریه ی مارکس ،درنظام فئو دالی به عبارت دیگر در نظامی که پایه ی آن شیوه ی تولید فئودالی است از درون روابط تولید به عنوان تز نیروهای تولید به شکل آنتی تز ظهور می کنند و این دو تقابلی از تضاد تا تناقض را در مسیر زمان می پیمایند و با رسیدن به تناقض سنتز به شکل جامعه ای با شیوه ی تولیدی کاپیتالیستی بروز می کند و…
در چنین نگرشی بازماندگان نظام فئودالی که بدلایل مختلف از جمله دلایل اقتصادی مانند از دست دادن منافع و برتری اقتصادی پیشین ،عدم توانایی در هماهنگی اقتصادی با شیوه ی تولید جدید ، دلایل فرهنگی مانند علل نوستالژیک و دلبستگی به سنتهای پیشین جامعه ، عدم هماهنگی با فرهنگ و حرکتهای فرهنگی نو و… دچار سرخوردگی و شکست شده اند خصوصا” در جوامعی که بنا به عللی سنتز وگذر ازمرحله ی پیشین به اکنون با تاخیر و به کندی انجام شده و تعداد افرادی که در مجموعه ی جامعه نتوانسته اند خود را با روابط جامعه ی جدید هماهنگ سازند قابل توجه است ،عکس العمل های گروهی در برابرتغییر و شکل نوین جامعه ، به مقاومت و تلاش برای واپس گرایی و حتی حفظ باطن فرهنگی گذشته درعین شکل وظاهر جدید جامعه و درحضور  قالبهای جامعه ی جدید با روش تولید  سرمایه داری  دست می زنند . به عبارت دیگر فاشیسم ، نوعی واکنش واپس گرایانه از سوی کسانی است که به دلایل مختلفی سعی در حفظ سنتها ، روابط و اختصاصات جامعه ی فئودالی یا پیشا سرمایه داری دارند ، در عین اینکه  این افراد به نوعی از تمامی ظرفیتهای اقتصاد سرمایه داری خصوصا” تولید صنعتی و تولید انبوه استفاده می کنند . در این دیدگاه دو نوع نظر وجود دارد نخست فاشیسم به آخرین مقاومتها در برابر تغییر وسنتزحاصل شده یعنی  جامعه ی سرمایه داری تعبیر شده است و دوم  فاشیسم  تلاش انسانهای  سرخورده  از روابط  جامعه ی   سرمایه داری است که سعی در احیا و بازگرداندن  فرهنگ و روابط اجتماعی  دوره ی  پیشین دارند  ( که می تواند فئودالیسم در جوامع اروپایی و غرب باشد و یا دوره ی طولانی حاکمیت و شکل دهی شیوه ی تولید آسیایی به استبداد شرقی در واقع دوره ی پیش از ورود سرمایه داری به عنوان یک کالای وارداتی از غرب . در همگرایی جهانی پس از انقلاب ارتباطی ای که از قرن نوزدهم آغاز شد هرچند بسیاری از جوامع آسیایی سیر خطی دورانهای تاریخی پیشاسرمایه داری  را همانند اروپا طی نکرده بودند اما به هرشکل اقتصاد و شیوه ی تولید
سرمایه داری به جوامع آنها وارد و به طور تدریجی ابتدا حاکم بر ظاهر جامعه و سپس با نفوذ در زیرلایه ها در بطن جامعه حاکم گردید یا همچنان در حال نفوذ است . طبعا” بدلیل عدم وجود پیش زمینه ها و زیرساختها ، همانکه آن را می توان پتانسیل کاپیتالیستی جامعه نامید این مسیر تا جاگیر شدن ظهور یک نظام دارای نهادهای واقعی و نه کاذب و رسیدن به مراحل سرمایه داری پیشرفته بسیار طولانی و همراه با مقاومتها ی بسیار است .  )  طبیعی است که معتقدان به هردو نظر مشترکا” معتقدند که براساس جبر تاریخی و حرکت ناگزیر دیالکتیکی جامعه  این مقاومتها و واکنشها سرانجام در هم شکسته شده و فرهنگ و روابط وابسته به شیوه ی تولید و جامعه ی جدید حاکم و مسلط خواهد شد . این البته بیان بسیار ساده و کلی ای از دیدگاه معتقدان به دیالکتیک تک اسلوبی در توصیف جایگاه فاشیسم در حرکت دیالکتیکی تاریخ است . ( تاکید بر این نکته ضروری است که دیدگاه معتقد به دیالکتیک تک اسلوبی تنها شکل دیالکتیک قطبی یعنی تقابل از تضاد تا تناقض و حدوث ناگزیر سنتز به عنوان شکلی جدید و متمایز از عوامل دیالکتیکی یا تز و آنتی تز را در نظر دارد در دیالکتیک چند اسلوبی تقابل الزاما” به شکل مسیر تضاد تا ناقض تعبیر نمی شود تقابل به شکل تفارق یا تفاوت و … اسلوبهای دیگر دیالکتیک را ایجاد می کند که سنتز ناشی از آن به شکل مقوله ی ساده بروز نمی کند بلکه می تواند به شکل سنتزی مرکب و حاوی تزها و آتز ها در یک شکل مرکب باشد که با حرکت در بستر زمانی مکانی خود نمود های دیگری از همان مجموعه ی در هم تنیده ی تزها و آتزها را به نمایش بگذارد . )  مسائل دیگری همچون بر هم خوردن نظام طبقاتی و تغییر یا از دست رفتن پایگاه و هویت عده ای که به نوبه ی خود منجر به ایجاد احساس عدم امنیت روانی ، در ابهام قرار گرفتن آینده و بیگانگی درافراد و گروههای مختلف اجتماعی درون جامعه  می شود و به نوبه خود سبب بروز مقاومت در آنها و تلاش برای بازگشت به روابط پیشین  می گردد ، نیز در دیدگاه اندیشمندان معتقد به دیالکتیک تک اسلوبی مارکسیستی مطرح است ( مانند دیدگاه ونظریه ی  هانا آرنت در ریشه یابی و چگونگی ظهور فاشیسم) تحلیل گران دیگر فاشیسم  مانند جان وایس مسائل دیگری همچون هویت طبقاتی ، هراسهای طبقاتی و کشمکش بین منافع طبقاتی را نیز به آن می افزایند . احساس عدم امنیت روانی و هراس مداوم در انسانهایی که منزلت اجتماعی سابق خود را از دست داده و توانایی تطابق با روابط اجتماعی جدید را ندارند منجر به نوعی روان پریشی می گردد که بسیاری حتی رهبران فاشیست را جزئی از این روان پریشها به حساب می آورند . باید توجه داشت که هرچند این تحلیل و انتساب روان پریشی به گروه بسیاری ازگروندگان به فاشیسم که سبب همانند سازی آنان با رادیکالیسم فاشیستها  و همراهی آنان با فاشیسم می گردد صحیح به نظر می رسد اما توجه دقیق به اندیشه های رهبران فاشیست ( مانند آنچه در کتاب نبرد من هیتلر آمده است ) نشانگر زیرکی ، توجه  به استفاده از فرصتهای تاریخی و کمال طلبی ( هرچند انحرافی ) در تفکر و شخصیت آنان است . دیدگاه معتقدان به دیالکتیک تک اسلوبی بر واکنش فرد – افراد  خصوصا”  پیشوا – حزب در برابر حرکت تاریخی مبتنی است . در این دیدگاه توجه چندانی به پتانسیلهای اجتماعی در بروز فاشیسم و چگونگی و علل قرار گرفتن یک فرد بر تارک نظام فاشیستی و چگونگی پرورش یافتن و برگزیدگی پیشوا نمی شود  . این دیدگاه همچنین ظهور فاشیسم را تنها می تواند در مراحل نخستین جامعه ی سرمایه داری و مدرن توضیح دهد  و نمی تواند پاسخگوی علل ظهور فاشیسم در مراحل بعدی جامعه ی نو  و در عصر حاضر باشد . ( البته اگر اساسا” برای فاشیسم امکان و قابلیت ظهور در عصر حاضر را بتوان قائل شد زیرا در بسیاری از این تحلیلها ذکر می گردد که در عصر حاضر اساسا” امکان ظهور فاشیسم وجود ندارد . در این دیدگاهها فاشیسم آنچنان تعریف محدودی می یابد که به عنوان مثال حکومت فرانکو در اسپانیا که تا سال ۱۹۷۵ دوام یافت به عنوان یک حکومت فاشیستی شناخته نمی شود همچنین است بسیاری از حکومتهای توتالیتر و تمامیت خواه همچون شوروی استالینیستی یا پرتقال تحت حکمرانی سالازار. نگرش به فاشیسم به عنوان یک ایدئولوژی سیاسی در دیدگاههای اینچنینی بیش از آنکه به فاشیسم به عنوان یک روش که می تواند در قالبهای متفاوتی ظهور یابد محدود به پیش زمینه ها و قالبهای خاص و محدود ایدئولوژیک است چنانکه فاشیسم را زایشی از رادیکالیسم راست و محافظه کاری به شمار می آورد ،حال آنکه فاشیسم می تواند چنانکه در ایده ی مارکسیسم – لنینیست و تمرکز قدرت در حزب پیشرو و در شکل عینی در استالینیسم حاکم بر شوروی عینیت یافت ظهور یابد .  )

به نظر می رسد استفاده از دیالکتیک چند اسلوبی بتواند تصویر روشنتری از علل و چگونگی ظهور فاشیسم ترسیم کند . هر جامعه ای براساس فرهنگ و اختصاصات خود ، زمینه های ظهور فاشیسم را در خود پرورش می دهد ؛ زمینه هایی که در صورت عدم برخورد جدی و عدم وجود سدهای محکم در برابرآن به تدریج رشد کرده و منسجم می شوند و پتانسیل قابل توجهی برای ظهور فاشیسم ایجاد می کنند . بنابراین اختصاصات بستر از مهمترین زمینه ها ی چگونگی حدوث دیالکتیک تغییر و بروز فاشیسم به شمار می آید که نمی توان از آن صرفه نظر کرد . این پتانسیل تا زمان ظهور فردی که دارای ویژگیهای خاص برای رهبری فاشیسم ، بالفعل در آوردن امکان بالقوه ی بروز فاشیسم و استفاده ی داهیانه از زمینه ها و ابزار موجود باشد ، نهفته باقی می ماند . هنگامی که پتانسیل ظهور فاشیسم در جامعه به حد قابل توجه و کفایتی انباشت شود به عبارت دیگر در سیر حرکت دیالکتیکی هم فرا خوان یا MUTUAL IMPLICATION  انباشت کمّی ِظرفیتهای فاشیستی در تقابل ِعوامل و مولفه ها و نهادهای آشکار و نهان خصوصا” در تقابل ِمتقارن ِتخالف اندیشه های فاشیسم گرا و ضدفاشیسم موجود در جامعه ، منجر به تغییر کیفی  و ایجاد پتانسیل فاشیستی درجامعه شود شرایط اجتماعی برای ظهور فاشیسم مهیا می گردد دراین وضعیت موقعیت یا Situation  خاص که می توان آن را  « شرایط بارور ِ در انتظار » نامید زمان برای پدیدار شدن پیشوای فاشیسم و آغاز حرکت دیالکتیکی در قالب دیالکتیک اکمال آماده است در چنین بستری افراد متعددی ممکن است بخواهند  رهبری جریان ناشی از آن را بر عهده بگیرند و از آن استفاده کنند اما حوادث تاریخی و همچنانکه گفته شد انباشت ویژگیهای خاص ، تعیین کننده ی کفایت ِمیزان تقابل و ظهور فاشیسم می باشد . تواناییهای فرد ی که برای قرار گرفتن در جایگاه پیشوا ظهور می کند در برابر خواست حفره ای جامعه ،تعیین کننده ی میزان و کفایت یا عدم کفایت سطح تقابل است . مانند خواست و احساس « نیاز به سرکوبی و اطاعت ِتوجیه شده از راهِ سرکوبِ خود و دیگران ِهم جهت یا مخالف » ، از سوی جامعه  و توانایی مَنِشی  پیشوا . از خصلتهای منشی قابل ذکر برای پیشوا می توان به عنوان نمونه به  موارد زیر اشاره کرد ( واضح است که برخی از این خصوصیات برای موفقیت در رهبری هر جریانی لازم و بنابراین مشترک است و برخی اختصاصا” برای پیشوای جریان فاشیستی مورد لزوم است ) :
وجود پتانسیل کاریزماتیک ، تواناییهای  مدیریت جمعی ،استفاده ی به موقع از فرصتها و موقعیت شناسی  ، قدرت جسورانه ( و شاید وقیحانه ) و بیرحمانه ی  کشتار و سرکوب مخالفان و توانایی ارتباط و تحت تاثیر قرار دادن جماعات و خصوصا” ایجاد جماعات هیجانی و نمایشی، در یک فرد از او یک پیشوا و از جامعه یک جامعه ی فاشیستی می سازد . در جامعه ای با پتانسیل ظهور فاشیسم افراد بسیاری ممکن است شانس خود را در ایجاد جامعه ی فاشیستی و قرار گرفتن در جایگاه رهبری بیازمایند  و البته ناموفق و شکست خورده حذف شوند اما تا از بین نرفتن آن نیروی بالقوه ی انباشت شده هر لحظه ممکن است بار دیگر پیشوایی ظهور و فاشیسم بروز کند چنانکه در اسپانیا با انباشت پتانسیل فاشیسم پریمود . دی . ریورا در سال ۱۹۳۳ با الهام از حزب فاشیست ایتالیا ، حزب فالانژ را بنیانگزاری کرد واز تمامی ظرفیتهای آزموده شده برای جذب افکار عمومی همانند شعائر گرایی موجد هیجانات اجتماعی ( یونیفورم ، سرود ، نظامی گرایی و … ) و شعارهای جذاب و توده پسند بهره برد اما ریورا ترور وبدین ترتیب  حذف شد . حذف ریورا منجر به از بین رفتن پتانسیل جامعه برای ظهور فاشیسم نشد بلکه به زودی فرانکو در صحنه قرار گرفت و با آزاد کردن نیروی نهفته در جامعه ، یک نظام فاشیستی مقتدر برقرار کرد ؛ نظامی که علیرغم جنگهای بسیار و اتحاد بریگادهای بین المللی برای به زانو درآوردن آن و علیرغم فساد و کشتار ( اعدامهایی وسیع مانند اعدام حدود سی هزار نفر پس از پیروزی در جنگ داخلی ) و احداث آشکار اردوگاههای کاراجباری تا سال ۱۹۷۵ و مرگ فرانکو یعنی زمانی نزدیک به چهل سال دوام آورد  .
از دیدگاه دیالکتیک چند اسلوبی  می توان چنین گفت : با رشد عوامل مختلف ِپیش زمینه ای ِ فاشیسم دریک جامعه و شرکت آن در یک دیالکتیک هم فراخوان MUTUAL IMPLICATION بستر ظهور فاشیسم  آماده می شود و سپس در دیالکتیک اکمال متقابل              جامعه  همراه با فردی دارای پتانسیل رهبری فاشیستی ، فاشیسم  به مرحله ی ظهور می رسد. در این شرایط اگر پیشوا به هر دلیلی نتواند تقابل موثری برای یک دیالکتیک کامل ایجاد کند و یا به هر دلیلی حذف شود حرکت به سوی فاشیسم متوقف می شود اما جامعه با حفظ پتانسیل خود وبا ظهور فرد دیگری با ظرفیتهای موثرتر بار دیگر در حرکت دیالکتیکی اکمال متقابل به سوی فاشیسم خواهد رفت . درچنین حالتی نه یکی از عوامل بلکه هردو توجیه کننده ی چگونگی پدیدار شدن فاشیسم هستند . روحیه ی فرمان پذیری و فرماندهی در هر فرد و هر گروه فاشیستی وجود دارد ،تنها خصوصیات غالب فاشیستی در یک فرد است که تعیین کننده ی جایگاه فرد می باشد و شیفتگی در برابر قدرت نیز خود عامل تعیین کننده ای در اشغال یک جایگاه می شود . وجود هردو خصلت اطاعت و فرماندهی در نگاه اول نوعی تناقض را به نمایش می گذارد اما باید توجه داشت که هردوی این خصلتها در کنار هم وجود دارد و به تناوب ظاهر می گردد . از سوی دیگر در بستر جامعه پدیدار شدن حرکتهای موثر ضدفاشیستی حرکتهایی که بتواند با کاستن از سطح تقابل درونی ریسمان در هم تنیده ی موجد پتانسیل فاشیسم در جامعه ، از این پتانسیل تا حد قابل توجهی کاسته و تلاش یک پیشوای کاملا” مستعد را بدلیل تغییر ماهیتی و کاهش سطح تقابل میان جامعه و پیشوا ناکام گزارد . به عنوان مثال مبارزه با آگاهیهای کاذب وگسترش آگاهی حقیقی ،بازگشت انسان به خود و به ذات آزادی طلب انسانی ِخود و طرد هردو سویه ی اطاعت می تواند در کاستن از ظرفیتهای فاشیستی عاملی موثر باشد . تاکید مکرر بر این نکته لازم است که هر دو عامل پتانسیل فاشیستی جامعه و ظرفیتهای خاص پیشوایی و نه فقط یکی از آنها در ظهور فاشیسم موثر است . در واقع اگر جذبه ی فرماندهی در وجود کسی نباشد شیفتگی در برابر پیشوا نیز در منش فرد نخواهد بود . در این میان همچنین باید از افرادی نام برد که به دلیل شکستهای اجتماعی و سرخوردگی در یک دیالکتیک جبرانی علل شکستهای خود را در« دیگران ِ در برابر» دیده و در تلاش برای نابودی آنان در گروههای فاشیستی و حتی در حلقه های رهبری میانی فاشیسم نقش ایفا می کنند . عمل این افراد چه از جهت ایجاد فشار و ارعاب و چه از جهت ایجاد جذابیتها و مدیریت نیروها کمک شایانی به تن دادن جامعه به فاشیسم می کند . از سوی دیگرو د ر جهت مقابل ، اگر رشد آگاهی و شناخت به موقع فاشیسم و استراتژی اصلی  آن یعنی  ایجاد یک کانون واحد قدرت متمرکز که اندیشه و عمل انسان را تحت اقتدار و انقیاد در آورد ، شکل گیری  نهادهای موثرو منسجم و استفاده ی حداکثر از ظرفیتهای آنها همچون سندیکاها و سازمان دهی های اجتماعی و سیاسی مانند نهادهای اجتماعی خودجوش و مردمی که با هدف کاستن از فشار کانون قدرت متمرکز بر آحاد جامعه و ایجاد توان گریز از زیر چتر اقتدار حاکمیت فاشیستی تشکیل می شوند  ،در صحنه ی تعاملات اجتماعی پدیدار شوند و در برابر فاشیسم همراه با  دیگرعوامل کاهنده از ظرفیتهای فاشیستی جامعه ، قدعلم کنند ،می توانند  مسیر دیالکتیک هم فراخوان جامعه را تغییر داده و آن را به سوی تحول دیگری ببرند ، در این صورت ،پتانسیل ظهور فاشیسم تا حد زیادی کاهش یافته و حتی در صورت وجود رهبر وحزب کارامد فاشیستی نیز فاشیسم به قدرت نمی رسد یا به سرعت حذف می گردد . ( مانند نمونه شکست فاشیسم در انگلستان )
از سوی دیگر در جامعه ای با کنترل و حاکمیت نظام فاشیستی ( به عنوان یک تز )  بالارفتن سطح آگاهیها و دیگر عوامل متداخل می تواند به ظهور یک آنتی تز قوی از درون نظام فاشیستی منجر شود آنتی تزی که مهمترین خصلت آن قدرت گریزی در برابر تز تمرکز قدرت است که در سیر یک دیالکتیک قطبی و بالا رفتن سطح تضاد و رسیدن به تناقض به سنتز و تغییر و در نمود عینی به سقوط فاشیسم منجر شود ( تا حدودی مانند نمونه ی ایتالیا در سالهای پایانی نظام فاشیستی موسولینی )
آنچه در تمامی این حالات و سقوط فاشیسم لازم است مورد توجه قرارگیرد لزوم انهدام و نابودی تمامی ظرفیتهای ظهور فاشیسم در جامعه و اعضای آن است که این مهم تنها از راه بالا رفتن سطح آگاهی واقعی در آحاد جامعه خصوصا”  در پذیرندگان  فاشیسم و بروز حرکت دیالکتیک قطبی در اذهان با رسیدن سطح تقابل از تضاد میان خودآگاهی به عنوان آنتی تز و اندیشه ی فاشیسم به عنوان تز ،به حد تناقض و حدوث سنتز ِرسیدن به خودآگاهی امکان پذیر است در غیر اینصورت و در صورت باقی ماندن  پتانسیل فاشیسم در جامعه و اعضای آن ،این ظرفیت ، می تواند به بازگشت و ظهور مجدد فاشیسم بیانجامد . حتی سرکوب مقطعی فاشیزم مانند اعمال قدرت از سوی یک نیروی خارجی و شکست فراگیر در جنگ با نیروهای خارجی می تواند سبب ذخیره ی انگیزه ها و ظرفیتهای فاشیسم در ناخوداگاه جامعه شود و زمینه ای برای ظهور فاشیزم در آینده گردد .
توجه به این نکته نیز ضروری به نظر می رسد که جامعه ی فاشیستی ظهور یافته ،از بطن جامعه ی جهانی پدید می آید و در واقع آنتی تزی است در برایر جامعه ی جهانی به عنوان تز که تقابل آن از نوع تقابل تضادی است بالارفتن سطح این تقابل عموما” به سوی تقابل تناقضی می تواند دلیلی برای جنگ ناگزیر جامعه ی فاشیست با جامعه ی جهانی باشد که در عموم جوامع فاشیستی سرانجام جامعه را مبتلا می سازد .
در بررسی دیالکتیکی ظهور فاشیسم خصوصا” آنجا که از بالارفتن کمّی ظرفیتهای فاشیستی جامعه و رسیدن به نقطه ی قلیان و ظهور پتانسیل فاشیستی در آن جامعه سخن گفته می شود باید توجه داشت که به موازات گرایش به ایجاد کانون متمرکز قدرت و قرارگرفتن زیر چتر آن ( که شاید یکی از دلایل پدید آمدن آن را بتوان با کشش امنیت خواهی و ایمن طلبی انسان در تکیه زدن به یک قدرت مستحکم و قوی آن را توجیه کرد ) اندیشه های آنارشیستی و تلاش برای نفی قدرت متمرکز و یا هرگونه کانون قدرتی که اندیشه و عمل انسان را تحدید می کند نیز رشد می یابد ( که ریشه ی آن را نیز در ذات آزادی طلبی و درد گریزی و لذت طلبی انسان که قدرت همواره در جهت ایجاد انقیاد در آن است ،می توان جستجو کرد ) در واقع در هر جامعه ای همواره هردو مولفه ی ظرفیتهای فاشیستی و آنارشیستی در کنار هم و در تقابل با یکدیگر وجود داشته و هریک سعی در تسخیر جایگاه خرد جمعی دارد .
گرایش به تعادل اجتماعی همواره انسان اندیشمند و کنشگر ؛ انسانی که به آگاهی به خود و ظرفیتهای خود رسیده و توان گریز از « از خود بیگانگی » تحمیل شده از سوی قدرت ( قدرتی که از هرنوع که باشد سیاسی اقتصادی اجتماعی و یا نشئت گرفته از هر بنیاد دیگری همواره مهمترین عامل از خودبیگانگی انسانهاست ) را کسب نموده است ،را به تلاش برای درهم کوبیدن و فروپاشاندن قدرت و خصوصا” قدرت عینیت یافته  در انواع کانونهای نهادی اقتدار گستر ، سوق می دهد . علیرغم آین تمایل ذاتی مادام که اکثریت افراد جامعه ی انسانی به خودآگاهی نرسیده اند انواع « قدرت » و کانونهای نهادی آن در جامعه بدلیل ما هوی و با ایجاد دردها و لذات کاذب و نیز با تکیه بر آگاهی های کاذبی که در جامعه ایجاد می کند به رشد ظرفیتهای فاشیستی و گرایش به قدرت و اطاعت یاری می رساند وزمینه های ظهور آن را فراهم می کند . با این وجود در جامعه ی فاشیستی یعنی جامعه ای که فاشیسم در آن به مبدا قدرت و حاکمیت دست یافته و اصطلاحا” نهادینه شده است ، آنچه در مبارزه با آن مثمر ثمرتر خواهد بود نه تلاش برای دست یافتن به قدرتی بالاتر ( همانند راهکار حزب پیشرو در اندیشه ی مارکسیست لنینیستی که خود زمینه ساز گونه ی دیگری از فاشیسم است ) که مبارزه آنارشیستی و تلاش برای ایجاد کانونها و گروهها ی کوچکی است که به هر شکل ممکن از زیر بار اقتدارخارج شده  ومیدان قدرت کانون فاشیسم بر آنها کم اثر یا در شکل آرمانی بی اثر باشد . به عبارت دیگر آنچه فاشیسم را در صحنه های تاریخ به زانو درآورده تقابل دیالکتیکی مولفه ی ظرفیتهای  قدرت گریزی و نافی اقتدار یا پدید آمدن پتانسیل آنارشیستی در جامعه است .
در آنچه گفته شد یعنی تقابل مبارزه جویانه ی مولفه های  پتانسل فاشیستی و آنارشیستی در قالب رابطه ی دیالکتیکی غیر قطبی تز و آتز، صورت عکس نیز امکان پذیر است یعنی به جای آنکه پتانسیل  فاشیسم در جایگاه تز و پتانسیل آنارشیستی در جایگاه آتز باشد ، دومی در جایگاه تز قرار گرفته و ابتدا ظهور کند در این حالت مانند آنچه پس از کمون پاریس در تاریخ فرانسه به مرحله ی ظهور رسید را شاهد خواهیم بود  . بر اثر  عملکرد های قدرت گریز و احتراز از ایجاد اقتدار در جامعه که از عملکردهای ذاتی نشئت گرفته از اندیشه ی آنارشیسم است در کنار عدم وجود آگاهی واقعی در جامعه ، وجود کانونهای ناپیدای قدرت همچون قدرت سنتها و قوانین عرفی جامعه و نیز کانونهای قدرت اقتصاد  سرمایه داری ( که ذاتا” در جهت استثمارگری و تمرکز قدرت است )  که به موقع و موثر با آنها مبارزه نشده از بین نروند  ، عدم تعادل و امنیت اجتماعی در اثر نقص در ارتباطات و تعاملات اجتماعی میان افراد و گروهها و اتحادیه ها که سد راه شکل گیری خرد جمعی واستفاده ی صحیح ازآن است   رخداد های اتفاقی تاریخی که به موقع مدیریت نشوند و عوامل دیگر مانند آن سبب بروز و رشد ظرفیتهای فاشیستی به شکل آتز می شوند که همانگونه که ذکر شد می توانند پتانسیل فاشیستی را در جامعه غالب سازند (  نمونه های فرانسه پس از کمون پاریس ، ایتالیا و آلمان )
http://www.agahane.com/?p=322
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* این مقاله با هدف توضیح دیالکتیک  عینیت یافتن و ظهور یک اندیشه در جامعه نگاشته شده است و بیش از همه سعی در نمایش اختلاف میان تبیین دیالکتیکی تک اسلوبی ( غالبا” اسلوب قطبی که به دیالکتیک هگلی یا مارکسیستی مشهور است ) و تبیین دیالکتیکی چنداسلوبی ( که بیش از هر کس دیگر توسط ژرژ گورویچ توصیف شده است ) دارد . به جای فاشیسم می توان از هر مکتب اندیشه یا ایدئولوژی دیگری  که استعداد جایگیری در جامعه را دارا می باشد (البته با توجه به ضمائم و لوازم اختصاصی آن) سخن گفت  .
منابع :
گورویچ ، ژرژ – دیالکتیک یا سیر جدالی و جامعه شناسی – ترجمه ی حسن حبیبی – شرکت سهامی انتشار و مرکز بررسی های اسلامی چاپ اول ۱۳۵۱
وایس  ، جان – سنت فاشیسم – ترجمه ی عبدالمحمد طباطبایی یزدی – انتشارات هرمس – چاپ اول ۱۳۸۰
وینسنت ، اندرو – ایدئولوژیهای مدرن سیاسی – ترجمه ی مرتضی ثاقب فر – انتشارات ققنوس – چاپ اول ۱۳۷۸
هود، استوارت –یانتس ،لیتزا – فاشیسم و نازیسم – ترجمه ی اسدالله نبوی چاشمی – نشر شیرازه – چاپ اول ۱۳۸۱
هی وود ، اندرو – درآمدی بر ایدئولوژی های سیاسی – ترجمه ی محمد رفیعی مهرآبادی – انتشارات وزارت امور خارجه – چاپ اول ۱۳۷۹
Popularity: 10% [?]
http://anarchoanarchia.blogspot.com/2010/11/blog-post_18.html

اما گلدمن، زني كه به خدا، شوهر و بندگي پشت كرد!

                                                                  

من آزادي ميخواهم، آزادي بيان، حق بهرهوري از چيزهاي زيبا و شادي بخش براي همه"اما" سخنور و نويسندهاي با استعداد بود از آزادي بيان، آزادي رابطه جنسي و كنترل جمعيت، برابري و استقلال زنان، آموزش راديكال، حق تشكيل اتحاديه و حقوق كارگران پرشورانه دفاع ميكرد. و از همين رو، دشمني قدرتمداران را برميانگيخت. او، معروف به "فوقالعاده خطرناك" و يكي از دو آنارشيست خطرناك آمريكا، بارها مورد آزار و اذيت قرار گرفت و دستگير شد.

كودكي
اما گلدمن در 27 ژوئن 1869 در كوونو، ليتواني، در يك گتوي يهودي به دنيا آمد. تجربه كودكي وي سرشار بود از خشونت بر زنان، خشونت اربابان بر دهقانان، اجحافات مقامات دولتي فاسد و يهودي ستيزي.
چهار سال در دبستان يهودي در زادگاه مادربزرگش، گونيگزبرگ، تحصيل كرد. در سيزده سالگي با خانوادهاش به سنت پترزبورگ نقل مكان كرد و شش ماه بعد با دانشجويان راديكال و ايدههاي انقلابي آشنا شد.
او در آن جا مطالعه آثار پوپوليستها و نهي ليستهاي روسي را آغاز كرد. اما پدرش ميكوشيد شوق او به آزادي را در هم شكند. به نظر وي: «تمام چيزي كه دختران يهودي بايد ياد بگيرند اين است كه چطور ماهي بپزند، رشته ها را ظريف ببرند و براي شوهرانشان بچه هاي زيادي بياورند.» از اين رو، مانع ادامه تحصيل او شد. به جاي آن او را براي كار به يك كارخانه فرستاد و كوشيد در سن پانزده سالگي وادار به ازدواجش كند.
آگاهي سياسي
گلدمن و خواهرش در روياي دنيايي سرشار از برابري، عدالت و آزادي در سال 1885 از روسيه به آمريكا گريختند. گلدمن از ورود به "كشور آزادي، پناهگاهي براي تمامي سركوبشدگان كشورها" خوشحال بود و فكر ميكرد: «ما نيز در قلب سخاوتمند آمريكا جايي خواهيم يافت.» واقعيت تكاندهنده زندگي كارگران در آمريكا به سرعت، اميدهايش را به يأس تبديل كرد. در كارخانه اي استخدام شد. گرچه شرايط كار بهتر از روسيه بود، آهنگ كار شديدتر بود، ديسيپلين سختتر بود و گلدمن براي ده ساعت و نيم كار فقط 2 دلار و 50 سنت دريافت ميكرد. زندگي خانوادگي و جامعه يهوديان، به همان اندازه روسيه تنگ و محدود بود.
واقعه اي به زودي آگاهي سياسي را در گلدمن برانگيخت. در 4 ماه مه 1886، فعالين كارگري و راديكال در شيكاگو تظاهراتي برگزار كردند تا به سركوب وحشيانه اعتصاب توسط پليس اعتراض كنند. وقتي كه پليس كوشيد مانع تظاهرات شود، بمبي منفجر شد، تعداد زيادي زخمي شدند و يك پليس كشته شد. در آشفتگي بعدي، تعدادي از تظاهرات كنندگان، اغلب بر اثر تيراندازي پليس، كشته شدند و 6 پليس هم به شدت مجروح گشتند.

پليس و مطبوعات چندين آنارشيست معروف شيكاگو را به بمبگذاري متهم كردند. عليرغم مدارك ناكافي، هشت نفر محكوم شدند، كه حكم هفت نفر از آنان، اعدام بود. چهار نفر از آنان در 11 نوامبر 1887 اعدام شدند. حكم دو نفر به زندان ابد تخفيف يافت و يك نفر خودكشي كرد. گلدمن، مطمئن از بيگناهي آنان، شروع به مطالعه كرد و به زودي به يك آنارشيست معتقد تبديل شد. برخلاف تصور عموم، شكل اصلي فعاليت سياسي گلدمن، آموزش بود نه خشونت. او براي مقابله با نظم سياسي كنوني و آماده سازي مردم براي انقلاب، استفاده از كلمات را ترجيح ميداد.
سخنرانيها و نوشته ها
گلدمن دهه بعدي را به تبليغ جامعه آرماني خود اختصاص داد. چند بار در سال به سراسر آمريكا سفر ميكرد و به زبانهاي آلماني، عبري و انگليسي سخنراني ميكرد. سخنان او درباره موضوعاتي همچون آنارشيسم، سياست، كنترل جمعيت، آزادي اقتصادي زنان، آموزش راديكال و ضد جنگ بود. او همچنين رساله ها، نامه ها و مقالات متعدد نوشت. اولين جلد كتاب خود را به نام "آنارشيسم و مقالاتي ديگر" در سال 1910 منتشر كرد. نظراتش درباره تئاتر مدرن در سال 1914 تحت عنوان "اهميت اجتماعي درام مدرن" چاپ شد.
در سال 1906، ملهم از اين نظريه كه "خشنترين عامل در جامعه، ناداني است" انتشار مجله سياسي و ادبي خود به نام "مادر زمين" را آغاز كرد كه تا سال 1917 ادامه يافت.
مذهب
او در سنين پختگي دريافته بود آرمانهايش درسنت ديرپاي يهودي ريشه دارد كه بر عدالت جهاني تأكيد دارد. اما يهوديت به عنوان يك مذهب را رد ميكرد و معتقد بود كه مذهب ذاتاً سركوبگر است. او دنيايي را تصور ميكرد كه هويت انساني جاي اعتقادات اخلاقي، نژادي و مذهبي را ميگيرد. "اما" عليرغم انتقاد سرسختانه اش از صهيونيسم در دهه 1930 به علت وقوف به "نياز مأيوسانه ميليونها انساني كه به تدريج نابود ميشوند" با تلاشهاي يهوديان براي سكنا در فلسطين همدردي نشان ميداد اما به شرطي كه به حقوق ساكنين بومي آن سرزمين احترام بگذارند.
حقوق زنان
گلدمن در سال 1897 نوشت: "من خواستار استقلال زنان هستم. حق آنان به حمايت از خود، به زندگي براي خود، به عشقورزي با هر كه مايلند، و به دفعاتي كه دوست دارند." برخلاف بسياري از آنارشيستها كه در آن زمان فكر ميكردند ستم بر زنان با استقرار جامعه اي نوين از بين خواهد رفت، گلدمن معتقد بود كه زنان از ستمهاي خاصي در رنجند كه علل خاص خود را دارد. او در تمام دوران فعاليت خود، نياز زنان به رهايي اقتصادي، اجتماعي و جنسي را مطرح ميكرد. به نظر وي، خانواده مردسالار، ستم جنسي و مشكلات مالي در موقعيت فرودست زنان نقش دارند و مانع شكوفايي فرديت آنها ميشوند. ازدواج به نظر او، شكل قانوني فحشا بود كه در آن زنان در مقابل موقعيت اقتصادي و اجتماعي، سكس خود را عرضه ميكنند. و با اين اعتقاد كه بچه داري اجباري، مانع خودمختاري اقتصادي و جنسي زنان ميشود، در مبارزه براي دستيابي رايگان به وسايل جلوگيري از بارداري به چهرهاي برجسته تبديل شده بود.
گلدمن بارها به خاطر طرح نظراتش در اين زمينه ها دستگير شد. همچنين با جنبش زنان كه محافظه كار ميدانست، مخالفت ميكرد. او مخالف مبارزه براي كسب حق رأي زنان و گشودن درهاي مشاغل حرفهاي به روي زنان بود و معتقد بود كه توهم اصلاح اين سيستم اساساً فاسد را دامن ميزند. به نظر وي، اين باعث انحراف زنان از مبارزه دروني عميقتر و مهمتري ميگشت: «پيشرفت زن، آزادي وي، استقلال وي، بايد از درون خودش بيايد. ابتدا با عرضه خود به عنوان يك شخصيت و نه يك كالاي جنسي. دوم، با نپذيرفتن حق ديگران بر بدنش؛ ... با امتناع از بندگي خدا، دولت، جامعه، شوهر، خانواده و غيره... با رهايي از قيد حرفهاي مردم و طرد اجتماعي.»
عشق و رابطه جنسي
برخلاف برخي از رفقايش، كه در سياست راديكال بودند اما در زندگي خصوصي محافظه كار، معتقد بود كه انسان بايد بدون هيچ نوع محدوديتي وارد روابط جنسي شود و از آنها بگسلد، كه با نظريهاش در مورد رهايي مطلق و تجربه ازدواج ناموفقش ارتباط داشت. او در سال 1889 گفت: «اگر زماني باز هم عاشق مردي شوم، بدون ازدواج عرفي يا شرعي خود را تسليم او خواهم كرد، و وقتي كه اين عشق بميرد، بدون اجازه، تركش خواهم كرد.»
دفاع از حقوق همجنسگرايان او را با برخي مخالفتها حتا در درون آنارشيستها مواجه كرد كه معتقد بودند چنين نظراتي موجب انگيزش دشمني با جنبش آنارشيستي ميگردد. وي معتقد به ضرورت عشق و رابطه جنسي براي تحقق شخصيت و پيشرفت كارش، در سراسر عمرش ماجراهاي عشقي پرشوري داشت. طولانيترين و پرشورترين رابطه اش با مديرش، بن ريتمان بود كه چنان احساسات جنسي را در او برانگيخت كه گاهي بر جنبه عقلاني و تحليلگرانه اش سايه ميانداخت. "اما" به وي نوشت: «تو دروازههاي زندان زنانگي من را باز كرده اي. تمام احساساتي كه اين همه سال در من ارضا نشده بودند، همچون موجهاي دريايي توفاني لگام گسيخته اي سربرميآورند.»
مبارزه عليه جنگ و اخراج
با ورود ايالت متحده به جنگ جهاني اول در سال 1916، گلدمن انرژي خود را صرف مخالفت با تداركات نظامي دولت كرد. اگر چه وي يك پاسيفيست (صلح طلب) نبود، اما معتقد بود كه دولت حق ندارد جنگ راه اندازد. به علاوه به نظر وي، جنگ جهاني اول، مظهر بدترين جنبه هاي جنگ مدرن بود: به نظر وي اين جنگي بود كه سرمايه داران به هزينه طبقه كارگر و ستمديدگان راه انداخته اند. دولت در سال 1917 به دلايل فعاليتهاي ضد جنگ، "مادر زمين" را ممنوع كرد.
در 15 ژوئن 1917 كه گلدمن و الكساندر بركمن به اتهام توطئه دستگير شدند و به دوسال زندان و اخراج از كشور بعد از آزادي محكوم شدند. سپتامبر 1919 بلافاصله پس از آزادي از زندان، دوباره دستگير شد و در 21 دسامبر 1919، به همراه بركمن و 247 راديكال خارجي ديگر، به اتحاد جماهير شوروي فرستاده شدند. اما اين كشور كه در ابتدا اميدهاي زيادي به آن بسته بود، انتظاراتش را برآورده نكرد و پس از 23 ماه، اين دو آنارشيست، شوروي را ترك كردند.
تبعيد
گلدمن به جز يك سفر نود روزه در سال 1934 به آمريكا، بقيه عمر خود را در سوئد، آلمان، فرانسه، انگلستان، اسپانيا و كانادا در جستجوي "خانه" سياسي جديد گذراند. او براي كسب اجازه اقامت انگلستان در سال 1925 با يك كارگر معدن اهل ولش ازدواج كرد. در دهه 1920 و 1930 كه مشكلات اقتصادي فراوان و تبعيدش از فعاليتهاي سياسي اش كاسته بود، به نوشتن روي آورد. در سال 1931 كتاب هزار صفحهاي به نام "زيستن زندگي من" را منتشر كرد. در اوايل دهه 1930 متوجه خطر فزاينده فاشيسم و نازيسم شده بود. در سالهاي بعد بر افشاي خطر هيتلر و فاشيستها متمركز شد.
در ژوئيه 1936 كه جنگ داخلي اسپانيا درگرفت، گلدمن با شوري كه يادآور سالهاي اوليه فعاليتش در آمريكا بود، درگير آن شد. آنارشيستها در بخشهايي از اسپانيا محبوبيت زيادي كسب كرده بودند و زماني كه گلدمن از شهرها و مزارع اشتراكي در آراگون و لوانته ديدن كرد، از ديدن چيزي كه به نظرش آغاز يك انقلاب حقيقي آنارشيستي بود به هيجان آمده بود. پس از پيروزي فرانكو در اوايل 1939، به كانادا رفت و در آن جا نيز در خدمت پناهندگان اسپانيايي درآمد.

در سال 1940 وي بر اثر سكته ديگر نتوانست حرف بزند. پس از مرگش در 14 مه 1940، جسدش اجازه يافت وارد خاك آمريكا شود. گور اما گلدمن در شيكاگو در نزديكي آنارشيستهاي قيام "هيماركت" كه الهام بخش وي بودند، قرار دارد. هري وينبرگر، وكيل و دوست وي، در مراسم تدفين گفت: «تو براي هميشه در قلب دوستانت زنده اي و داستان زندگي تو تا زماني كه داستان زنان و مردان داستان شجاعت و آرمانگرايي نقل ميشود، زنده خواهد ماند.»
http://anarchoanarchia.blogspot.com/2010/11/blog-post_22.html

کافکا وسوسیالیسم /میشل لووی/ برگردان: ناصر پیشرو



روشن است که آثار کافکا را نمی‌توان به دکترینی سیاسی تقلیل داد، هر چند  که برخی از آن‌ها نیز چنین باشند. کافکا، دیسکورس خلق نمی‌کند، بلکه شخصیت­ها و شرایط را می‌آفریند. او در آثارش احساسات، رفتار برآمده از افکار درونی و حال و هوای روحی را  تشریح می‌کند. به قول لوسین گلدمن: "دنیای سمبولیک ادبیات، قابل تقلیل به  جهان  ایدئولوژیک گفتمان نیست. اثر ادبی ادبیات، برخلاف دکترین­های سیاسی و فلسفی، مجموعه­ای از مفاهیم مجرد نیست، بلکه کشف خیالی جهان مشخصی از پرسوناژها و اشیا است."
اما جستجوی پیوندهای آشکار و نهان بین روحیه قدرت‌ستیز، درک آزادمنشانه(لیبرتر)  و هم­دلی سوسیالیستی­اش از طرفی و اصول نوشتاری­اش، از طرف دیگر غیر مجاز نیست. در اینجا راه­های ورود ویژه‌ای  وجود دارند که می‌تواند چشم انداز درونی او نامیده شود.
دلبستگی سوسیالیستی کافکا به سه شکل بیان می‌شود:
 هوگو برگمن دوست دوران جوانی و هم‌کلاسی او - که به استعاره، شیوه بیان کافکای جوان را به میخک سرخی در یقه لباس­اش تشبیه کرده - توضیح می‌دهد که دوستی آن‌ها در سال‌های آخر مدرسه(1900/1901) کمی به سردی گرائید چرا که "سوسیالیسم او و یهودگرایی من سرسخت بودند."
این حرف برگمن در باره كافكا به کدام سوسیالیسم ربط پیدا می‌کرد؟ حقیقت اين است که کافکا سمپاتی­اش را به انقلاب روسیه نشان داده بود: كافكا در نامه‌ای به دوستش میلنا (سپتامبر1920) در مورد مقاله‌ای در باره بلشویسم  چنین توضیح می‌دهد: "بر تنم، اعصابم و خونم"  تاثیر سنگینی گذاشته است.
 به­نظر ناشر چاپ جدید نامه‌هایي به میلنا، این اشاره­ای است به مقاله برتراند راسل با عنوان "درباره روسیه بلشویکی" که در 25 اوت 1920 در روزنامه پراگرتاگس بلات منتشر شد. کافکا در آن‌جا نکته­ای اضافه می‌کند که به­نظر من مهم است:"...البته که من همه آن­چه را که در آن‌جا رخ داد، دقیقا نپذیرفته­ام بلکه آن‌چه را که برای ارکستر من مناسب بود قبول دارم". توضیحی که عموما در مورد "تاثیرپذیری" کافکا می­توان گفت این­ است که او هرگز برداشتی منفعل نداشت و هم­واره برداشت­های خود را در گزینه­ای پرداخت شده برای یک هم­نوایی منحصربه­فرد ترکیب می­کرد.
به مقاله برتراند راسل نگاه ‌کنیم تا موضع کافکا را بهتر درک کنیم. این نوشته شرح  بی­طرفانه­ای­ است از ترازنامه قدرت در شوروی که در ضمن آن بر از خودگذشتگی بلشویک‌ها تاکید می‌کند. او آن­ها را از نظر تلفیق دموکراسی با باور مذهبی، جذمی بودن اهداف سیاسی و اخلاقی و همین­طور گرایش دیکتاتوری­مابانه و ناشکیبایی­شان با پاک‌دینان طرفدار کرامول مقایسه می‌کند.
نقطه نظر کافکا در نامه دیگری چند  هفته بعد به میلنا روشن می‌شود:
"من نمی‌دانم که آیا تو ملاحضات من در باره نوشته بلشویسم را به درستی درک کردی؟ چیزی که نویسنده در آن­جا سرزنش می‌کند، برای من شایسته والاترین ستایش­های  روی زمین است" این نکته به کدام نقد برتراند راسل مربوط می‌شود؟ فیلسوف انگلیسی انتقادات زیادی به کمونیست­های روسیه کرده است اما خطرناک­ترین چیز برای او پروژه گسترش انقلاب جهانی و تعصب انترناسیونالیستی آن‌ها است:"کمونیسم حقیقی اساسا و همواره جهانی است برای مثال... دل‌نگرانی لنین برای منافع روسیه بیش‌تر از کشورهای دیگر نبوده ... در حال حاضر روسیه حامی این انقلاب اجتماعی و در  این شکل یک ارزش جهانی است. اما اگر لنین در مقابل این انتخاب قرار بگیرد بیش­تر روسیه را قربانی خواهد کرد تا انقلاب را. به سخن دیگر چیزی که برای کافکا دوست داشتنی و ارزشمند بوده، دقیقا چیزی است که مورد سرزنش راسل قرار می‌گیرد.:تعهد رادیکال  انترناسیونالیستی بلشویک­ها.
این سخنان، نشانه طرفداري – انتقادی- او در باره تجربه شوروی است. هر چند که تحقیقات کنونی بر رابطه شکل گرفته کافکا با جنبش کمونیستی دلالت نمی‌کند. هیچ شاهدی او را در ملاقات با کمونیست‌های روس ندیده و در نوشته‌ها، خاطرات و نامه‌های خصوصی‌اش، هرگز از این گرایش سیاسی، ذکری نمی­رود.
برخلاف­این، شاهدین متعددی بر طرفداري او نسبت به سوسیالیست­های لیبرتر(ضدآتوریته و سلطه) چک و شرکت­اش در فعالیت‌های آن­ها گواهی می‌دهند. به­همین خاطر اگر بخواهیم با سوسیالیسم"سرسخت" کافکای جوان آشنا شویم، باید جهت‌گیری او را در این راستا دنبال کنیم.
سه شاهد چکی متعلق به آن دوره، طرفداري کافکا را به سوسیالیست­های لیبرتر و مشارکت­اش در فعالیت‌های آنان را ذکر کرده‌اند. در آغاز دهه سی، ماکس برود اسناد مربوط به مایکل کاشا یکی از پایه­گزاران جنبش آنارشیستی چک را جمع‌آوری کرده است. این اسناد به حضور کافکا در گردهم­آیی­های کلوپ ملایچ (کلوپ جوانان)  که یک سازمان آزادی­خواه، ضد نظامی­گری و ضد کلیسا بود و بسیاری از نویسندگان چک به آنجا رفت و آمد می‌کردند، گواهی می­دهند.
دومین شاهد، مایکل مارس نویسنده آنارشیست است که با کافکا در خیابان آشنا شده بود(آن‌ها همسایه بودند). در اکتبر 1909، کافکا به دعوت او در گردهم­آیی بر علیه حکم اعدام فرانچسکو فرر پداگوگ ضدآتوریته اسپانیایی حضور داشت. هم‌چنین طی سال‌های 1910/1911 کافکا در کنفرانس آنارشیست‌ها در باره عشق آزاد، کمون پاریس، صلح و علیه اعدام لیاباف فعال لیبرتر در پاریس، شرکت می‌کند.
سومین سند، گفتگوهای کافکا با گوستاو یانوش است که نویسنده پراگی در آخرین سال زندگی­اش (آغاز دهه بیست) انجام داده­ است. در آن‌جا چگونگی علاقه‌مندی کافکا به  لیبرتر­یسم مشاهده می‌شود. او نه تنها آنارشیست­های چک را "انسان‌های خوش‌مشرب و عزیزی" معرفی می کند که آن‌قدر دوست داشتنی‌اند که ادعای­شان در مورد اعتقاد به "درهم­کوبیدن جهان" باور نکردنی است، بلکه در نظرات سیاسی اجتماعی که در طی این گفتگو اظهار می­دارد، تاثیرات شدیدی از جریان لیبرتریسم مشاهده می‌شود.
دلیلی وجود ندارد که گمان کنیم که آنارشیست­ها بر آثار کافکا "اثر" گذاشته‌اند برعکس، این او بود که عمدتا براساس تجربه شخصی و حساسیت ضدسلطه­اش، تصمیم گرفت که طی سال‌هایی در فعالیت این گروه مشارکت نماید. (و پاره‌ای از آثارشان را بخواند) این اشتباه است اگر باور کنیم که او خواسته باشد افکار سلطه‌ستیزاش را به آثارش منتقل کند.  بین اولی و دومی نوعی"حس خویشاوندی" ویژه وجود دارد. بدین سان هردو بر چیزی بنیادی باز می‌گردند، یک نگرش وجودی، یک جایگاه در زندگی، یک  پیوستگی ذاتی در شخصیت‌اش.
این نمادهای شخصیت را خود او با  قاطعیت خستگی­ناپذیر و جدیت بی­رحمانه در نامه­ای به نامزدش فلیسه باوئر در اکتبر 1912 توصیف می ‌کند."من، منی که اغلب مستقل نیست... و کشش پایان‌ناپذیری به خودمختاری، استقلال و آزادی همه جانبه دارد. همه روابطی که من خود آن‌ها را به وجود نیاورده‌ام بر علیه خود من است و بی­ارزش مرا از رفتن باز می دارد. من از آن­ها متنفرم و یا در آستانه تنفر از آن­ها قرار دارم." خواست بی پایان آزادی همه­جانبه، به سان   خط سرخی كه در سراسر آثار و زندگی کافکا کشیده ‌شده و به آن‌ها پیوستگی شگرفی می‌بخشد را بهتر از این نمی‌توان تشریح کرد. پیش از همه در دوره پرسش برانگیز  1912 بدون توجه به تراژدی ناگزیراش.
تجلی پيام آزادمنشانه و ضدسلطه کافکا در آثارش را در روند "شخصیت‌زدايي" و شی‌وارگی فزاینده می‌توان پيدا ­كرد. از تجسم فزاینده آتوریته شخصیت‌های پدرانه تا آتوریته بی­نام و نشان اداری. و این همان چیزی است که ربطی با فلان و بهمان دکترین سیاسی ندارد بلکه به وضعیت روحی و حساسیت منقدانه­ای بر مي‌گردد که صلاح اصلی‌اش هنر طنز است. طنز سیاه و یا به ­قول آندره برتون:"والاترین شورش و سرکشی روح"
هر دو داستان کافکا "محاکمه" و "مسخ" به سال 1912 اتوریته پدرسالارانه و یا به تفسیر میلان کوندرا "توتالیتاریسم خانوادگی"را تصویر می‌کنند. رمان ناتمام"آمریکا" نقد درخشان تمدن صنعتی و سرمایه­دارانه (1912-1914) اثری است مربوط به دوران گذار: چهره­های شخصیت‌های پدرسالارانه هنوز حاضرند اما قدرت ساختارهای سلسله­مراتبی نیز قابل رویت‌ا‌ند. نقطه عطف نقد"ماشین"، مرگ بی نام و نشان، داستان "تبعیدگاه محکومین"است که کمی بعد از "آمریکا" نوشته شده است. در جهان ادبیات، کمتر نوشته‌ای، اتوریته را در زیر نقابی این چنین غیرعادلانه و مرگ­بار، به نمایش گذاشته است. این فقط به قدرت یک فرد، فرماندهان (چه ­قدیم و چه­ جدید) که در این داستان نقش‌هایی ثانوی بازی می‌کنند، مربوط نیست بلکه به مکانیسمی غیرشخصی ربط پيدا مي‌كند.
فضای داستان، کلونیالیسم فرانسه است- افسران و فرماندهان تبعیدگاه محکومین فرانسوی هستند درحالی‌که سربازان زیردست، کارگران بارانداز، قربانیانی که به اعدام محکوم شده­اند "بومی"اند و کلمه‌ای فرانسوی نمی‌دانند. سرباز بومی "بی‌لیاقتی" توسط فرماندهان کلنی بر اساس یک دکترین حقوقی به مرگ محکوم می‌شود که در کوتاه‌ترین کلمات، جوهر خودکامگی را بیان می­کند:"جرم همواره مسلم است". اعدام او باید به وسیله ماشینی به اجرا درآید که به آهستگی توسط سوزنی که بدن قربانی را سوراخ می‌کند می‌نویسد:
"به مافوق­ات احترام بگذار".
 شخصیت مرکزی داستان، نه مسافری است که به اکراه حوادث را تعقیب می‌کند، نه زندانی که اساسا واکنشی نشان نمی‌دهد، نه افسری که اجرای حکم  را رهبری می‌کند، نه فرمانده کلنی؛ بلکه ماشین است. همه حوادث حول ماشین فاجعه بار می‌چرخد که  با توضیحات مفصلی که افسر به مسافر می‌دهد، همانند هدفی فی­نفسه پدیدار می‌شود. ماشین به این خاطر آن‌جا نیست که حکم انسان­ها را اجرا کند، خیلی بیش‌تر به خواسته خودش آنجاست تا پیکر ارسال شده‌ای را دریافت کند و روی آن با زیبایی استادانه، کتیبه پر نقش و نگار و خون­آلود خود را ترسیم کند. افسر چیزی بیش‌تر از خدمت‌گذار ماشین نیست و سرانجام خود را قربانی خدای سیری­ناپذیری می‌کند که انسان را به مسلخ می کشد.
کافکا به­طور مشخص کدام"ماشین ­قدرت"  کدام "دستگاه اتوریته" را در نظر دارد که انسان­ها را مي‌کشد­؟ تبعیدگاه «محکومین» در اکتبر سال 1914 نوشته شد. سه ماه بعد از اعلام جنگ جهانی اول. در اين كتاب روحیه سلطه‌ستیز کافکا در قلب رمان‌های بزرگ او متجلي است. محاکمه و قصر در باره دولت حرف می‌زنند که شکل "اداره" و "دادگستری" به خود می‌گیرد- که به عنوان نظام سلطه،  فرد را تحقیر و سرکوب می‌کند. آن (دولت)  دنیایی­است وحشتناک، غیر شفاف  و غیر قابل فهم که در آن عدم­ آزادی سلطه دارد. باید یادآور شد که کافکا در رمان‌هایش در باره دولت‌های استثنایی نمی‌نویسد. یکی از مهم‌ترین  افکاری که از طریق آثار او القا می‌شود- افکاری که به­روشنی با آنارشیسم قرابت دارد- طبیعت سرکوب­گر و بیگانه‌ساز دولت قانونی متعارف است.
او در اولین سطرهای محاکمه آشکارا می‌گوید:"ک. در یک دولت حق زندگی می‌کند همه جا صلح حاکم است همه قوانین به درستی رعایت می‌شود چه کسی جرات می‌کند به حریم دیگری تجاوز کند؟" او همانند دوستان لیبرتر پراگی­اش: هر شکلی از دولت، یا دولت را فی­نفسه، سلطه‌گر، ­سلسله‌مراتبي و دشمن آزادی می‌داند.
یک چنین تفسیر انتقادی در تقابل آشکار با بسیاری از تحلیل­های متافیزيکی است که موضوع رمان­های کافکا را کناره‌گیری از "شرایط انسانی" به طور کلی و در همه زمان­ها می‌دانند. تئودور آدورنو در مقاله­ای که در سال 1953 انتشار یافت، با این نوع تفسیرها تصفیه حساب می‌کند:"آثار او لحنی ماورای چپ دارد، کسی که آن­ها را به یک موضوع عموم بشری تقلیل می‌دهد نظر او را به شکل سازش­کارانه­ای تحریف می‌کند"چنین تذکر جدلی شایسته یک تفسیر است. او از یک پیام یا دکترین و یا یک نظر حرف نمی‌زند بلکه از یک آهنگ به­معنای موسیقیایی واژه­ها سخن می‌گوید. احتمالا آدورنو به شاهدی برای برای تمایلات لیبرتاریایی کافکا دسترسی نداشته است. بنابراین، این مضمون درونی متن ادبی است که به چنین نتیجه­گیری منجر می‌شود.
*متن اصلی "کافکا و سوسیالیسم" به فرانسه است که میشل لووی به مناسبت هشتادمين سال خاموشي كافكا به زبان فرانسوي نوشته است. برگردان فارسی  از ترجمه آلمانی همین متن صورت گرفته است. 
http://anarchoanarchia.blogspot.com/2010/12/blog-post.html

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

نامه جمعی از کاربران سایت رسانه ای «بالاترین» به سازمان گزارشگران بدون مرز


از دوستانی که مایل به مشارکت در این حرکت هستند دعوت میشود تا متن نامه زیر را کپی و توسط ایمیل شخصی خود به آدرس بخش فارسی سازمان گزارشگران بدون مرز، یعنی persan@rsf.org  ارسال کنند:

-------------------------------

دوستان گرامی مسئول سازمان  گزارشگران بدون مرز،
طی روزهای شنبه بیست و هفتم و یکشنبه بیست و هشتم آذر ماه، مسئولان سایت رسانه ای عمومی «بالاترین» در یک حرکت  گسترده، و طی تجاوزی  بی سابقه به حدود آزادی بیان کاربران آن سایت، نه تنها تعداد زیادی از مطالب کاربران خود را حذف کردند، بلکه به آن  اکتفا ننموده، حسابهای تعداد زیادی از کاربران را نیز بسته اند.  متاسفانه، همانند اعدامهای جمهوری اسلامی،  هیچ مکانیسم قابل اعتمادی برای پیدا کردن تعداد کامل قربانیان این تصمیم مسئولان سایت بالاترین وجود ندارد، اما فهرست قریب به  100  نفر از حذف شدگان به همراه آدرس سایت کاربری آنان در بالاترین را که تا این لحظه توسط کاربران جمع آوری گردیده است میتوانید در وبلاگ زیر مشاهده کنید:

http://culturallogic.blogspot.com/2010/12/blog-post_6184.html

گفتنی است مسئولان بالاترین همچنین همزمان با آغاز حذفهای دسته جمعی فوق، امکان فرستادن دعوتنامه را نیز از تمامی کاربران خود گرفته اند. به عبارت دیگر، امروز یک کودتای تمام و کمال اطلاعاتی در سایت عمومی بالاترین انجام گرفته است.

افراد حذف شده اغلب کاربرانی پر طرفدار و پر کار بوده اند که بعضا با نوشتن و ارسال مطالب مختلف دست به اعتراض به سیاستهای اخیر مبتنی بر سانسور و حذف در بالاترین زده بودند و خواستار احترام به حقوق بشری و آزادی بیان خود گردیده بودند، و مطالب  حذف شده نیز مطالبی بودند که مورد استقبال عمومی اکثر کاربران و استفاده کنندگان از آن سایت قرار گرفته بودند.

ما این متن را به این منظور مینویسیم تا از شما و از تمام کسانی که دوستدار مفهوم آزادی بیان و احترام به حقوق اولیه بشری میباشند درخواست کنیم تا با پرداخت توجه به این اتفاقات، و با انعکاس گسترده اخبار و اطلاعات در مورد این رفتار مغایر با اصول آزادی بیان و اخلاق و مسئولیت رسانه ای از سوی مدیران سایت بالاترین، خواستار احیای حقوق اجتماعی کاربران آن سایت و ایجاد محیطی مناسب برای حفظ و احترام به حقوق اولیه بشری آنان گردند.

با تشکر فراوان،

جمعی از کاربران سایت بالاترین
http://culturallogic.blogspot.com/p/blog-page.html

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

برنامه ی سازمانی کمونیست های آزادیخواه


     
برنامه ی سازمانی کمونیست های آزادیخواه (Organizational Platform of the Libertarian Communists) که توسط شرکت کنندگان در جنبش Makhnovist در جریان انقلاب روسیه گردآوری شده، اشاره کنیم:
"ایجاد چالش طبقاتی (class struggle) توسط کارگرانی که اسیر ظلم و ستم بوده اند و همچنین اشتیاق و علاقه ی آنان به آزادی باعث آفرینش ایده ی آنارشیسم شده است‌؛ ایده ای که مطلقاً مخالف هر نوع سیستم اجتماعی استوار بر طبقات اجتماعی و دولت بوده و خواهان جایگزین کردن آن با جامعه ی آزادِ کارگران خودگردان و بدون دولت است.
بنابراین، آنارشیسم محصول بازتاب تفکرات انتزاعی یک روشنفکر و یا فلسفه دان نیست، بلکه آن [آنارشیسم] نتیجه ی مستقیم مبارزه ی کارگران بر علیه کاپیتالیسم بوده و از نیازها و احتیاجات آنان و همچنین اشتیاق شان به آزادی سرچشمه می گیرد؛ اشتیاق و علاقه ای که در بهترین دوره ی حماسی زندگی و مبارزات کارگران ظهور می کند.
اندیشمندان برجسته ی آنارشیست همچون Bakunin, Kropotkin و بقیه هیچگاه ایده ی آنارشیسم را اختراع نکردند، بلکه با کشف آن در بین مردم و همچنین با دانش و بصیرت خود کمک کردند تا آن را تصریح کرده و گسترش دهند."
همچون بقیه ی جنبش های آنارشیست، Makhnovist ها هم جنبشی همگانی متشکل از طبقه ی کارگر بود که بین سال های ۱۹۱۷ و ۱۹۲۱ در اوکراین در مقابل نیروهای آتوریته -- هم سرخ (کمونیست ها) و هم سفید (کاپیتالیست ها و تزاریست ها) -- مقاومت کرد. آنگونه که Peter Marshall می نویسد: "آنارشیسم... معمولا اکثر حامیان و پشتیانان خود را در بین کارگران و کشاورزان پیدا کرده است." [Demanding the Impossible, p. 652]
آنارشیسم توسط مبارزه ی ستم دیده برای آزادی به وجود آمده است. به عنوان مثال، برای Kropotkin "آنارشیسم... از مبارزات روزانه سرچشمه گرفت" و "جنبش آنارشیست هر بار که تأثیری از درس های مهم عملی می گرفت، تجدید و نوسازی می شد؛ آنارشیسم از آموزه های خود زندگی ناشی شده است." [Evolution and Environment, p. 58 and p. 57] بدینسان، آنارشیسم ریشه در مبارزه ی ما برای رسیدن به آزادی و آرزویمان برای سوق دادن یک زندگی کاملا انسانی دارد. زندگانی ای که در آن هم برای زندگی کردن وقت داریم، هم برای عاشق بودن و هم برای تفریح کردن. آنارشیسم زاده ی تفکر انسان هایی نیست که از زندگی جدا بوده و در گوشه ی خلوت خود بر مردم جامعه می نگریستند و بر اساس تصور خود از خوب و بد آن ها را قضاوت می کردند. بلکه، آنارشیسم نتیجه ی مبارزه و مقاومت طبقه ی کارگر در برابر قدرت آتوریته، ظلم، ستم و استثمار بود. همانطور که Albert Meltzer می آورد:
"آنارشیسم هرگز نتیجه ی افکار نظریه پردازان نبوده است، اما خود نظریه پردازانی را تولید کرده است که جنبه های مختلفِ فلسفه ی آن را به بحث گذارده اند. آنارشیسم به صورت همان عقیده ای باقی مانده است که در عمل بهتر جواب می دهد تا در ذهن و ایده ی یک روشنفکر. در بیشتر مواقع، یک نویسنده ی بورژوا می آید و آنچه را که تابحال توسط کارگران و کشاورزان عملی شده و پاسخ داده است را یادداشت می کند. سپس او [نویسنده] متداولاً توسط تاریخ نگارانِ کاپیتالیست و دیگر نویسندگان بورژوا به عنوان سندی یاد می شود که طبقه ی کارگر همیشه به رهبریِ سرمایه داران محتاج است." [Anarchism: Arguments for and against, p. 18]
در نظر Kroptkin، "آنارشیسم ریشه در همان فعالیت خلاق و سازنده ی مردم دارد که در تمام مؤسسات و بنیادهای اجتماعی ساخت انسان کارساز بوده است... و در طغیان... علیه نماینده ی زور و قدرت خارجی در این مؤسسات اجتماعی که آن ها را به نفع خود به کار برده اند." اخیراً "آنارشی توسط همان اعتراض انتقادی و انقلابی به وجود آمد که باعث تولد سوسیالیسم شد." آنارشیسم بر خلاف دیگر اشکال سوسیالیسم "نه تنها بازوی موهن به مقدساتش را بر علیه کاپیتالیسم، بلکه بر علیه ارکان آن -- قانون، آتوریته و دولت -- نیز بلند کرد." تمام آنچه که نویسندگان آنارشیست انجام دادند این بود تا "بیانه ی جامعی را در مورد مبادی و اصول آنارشیسم و پایه های تئوریک و علمی آموزه های آن تهیه کنند" که ناشی از تجربیات طبقه ی کارگر و تمایلات تکاملی جامعه بوده است. [Op. Cit., p. 19 and p. 57]
با اینحال، تمایلات آنارشیستی مدت ها قبل از اینکه Proudhon قلم روی کاغذ بگذارد و خود را در سال ۱۸۴۰ آنارشیست بنامد وجود داشته است. با آنکه آنارشیسم -- به عنوان یک تئوری سیاسی -- با ظهور و اوج گیری کاپیتالیسم متولد شد (آنارشیسم "در اواخر قرن هجدهم میلادی ظهور کرد... و مبارزه ی همزمان برای براندازی کاپیتالیسم و دولت را به عهده گرفت." [Peter Marshall, Op. Cit., p. 4]) اما نویسندگان آنارشیست تاریخ گرایشات آزادیخواهانه را تجزیه و تحلیل کرده اند. برای مثال، Kropotkin می نویسد که "آنارشیست ها و دولت خواهان همیشه وجود داشته اند." [Op. Cit., p. 16] در کتاب Mutual Aid (همیاری متقابل) و دیگر نوشته ها، Kropotkin جنبه های آزادیخواهانه ی اجتماعات پیشین را بررسی کرده و از آن هایی که توانسته اند (تا حدی) به طور موفقیت آمیز جنبه هایی از آنارشیسم را ایفا کنند، نام برده است. او این گرایش به ایده های واقعی آنارشیستی را تشخیص داده است که قبل از آفرینش "رسمی" جنبش آنارشیست وجود داشته است، او می افزاید:
"از زمان های بسیار دور، از زمان عصر سنگی، مرد [و زن] به ضرر و زیانِ اجازه دادن به یکی از آن ها برای به دست گرفتن قدرت خصوصی پی برده اند... در نتیجه چنین مؤسساتی را در قبایل بدوی، اجتماعات روستایی، اصناف قرون وسطایی... و در نهایت در شهرهای قرون وسطایی به وجود آوردند که این امکان را به آن ها بدهد تا با دست اندازی و تخطی به زندگی و دارایی شان -- هم از طرف آن عده ی ناشناس که آن ها را تسخیر کردند و هم از سوی مردان قبیله ی خود که تلاش کردند تا آتوریته ی خود را تاسیس کنند -- مبارزه نمایند." [Anarchism, pp. 158-9]
Kropotkin مبارزه ی طبقه ی کارگر (که آنارشیسم مدرن از آن ظهور کرد) و این نوع از اشکال قدیمی سازماندهی عمومی و مردمی را برابر دانست. او همچنین افزود که "وحدت کارگر... نتیجه ی همان مقاومت و مخالفت عمومی با افزایش قدرت یک عده ی خاص -- در اینجا کاپیتالیست ها -- بود." نتیجه ی مقاومت همان طوایف، اجتماعات روستایی و همچنین "فعالیت آزاد و مستقل قسمت هایی از پاریس، دیگر شهرهای بزرگ و همچنین اجتماعات کوچک در دوران انقلاب فرانسه" در سال ۱۷۹۳ بود. [Op. Cit., p. 159]
بنابراین، با آنکه آنارشیسم به عنوان یک تئوری سیاسی برای بیان مبارزه ی طبقه ی کارگر و خودگردانی آن ها بر علیه کاپیتالیسم و دولت مدرن به کار می رود، اما ایده هایی از آنارشیسم همواره خود را در طول تاریخ انسانی نشان داده و به نمایش گذاشته اند. به عنوان مثال، بسیاری از مردم بومی آمریکای شمالی و دیگر نقاط زمین آنارشیسم را قبل از آنکه به صورت یک تئوری سیاسی در بیاید برای هزاران سال به کار برده اند. همچنین، گرایش ها و سازماندهی های آنارشیستی در انقلاب های مهم حضور داشته است. نشست ها و جلسات شهری (New England Town Meeting) در جریان انقلاب آمریکا، گروه ها و قسمت های پاریسی در جریان انقلاب فرانسه و همچنین انجمن ها و کمیته های کارگری در جریان انقلاب روسیه نمونه هایی از گرایشات آنارشیستی است (برای اطلاعات بیشتر به The Third Revolution -- نوشته ی Murray Bookchin -- مراجعه شود). پس اگر آنارشیسم -- آنگونه که ما باور داریم -- محصول مقاومت در برابر نیروهای آتوریته است، بنابراین جوامع آتوریته وار باعث برانیگخته شدن حس مقاومت و گرایشات آنارشیستی خواهند شد.
به عبارت دیگر، آنارشیسم تعریفی است برای مقاومت در برابر ظلم و استثمار، تعریفی برای نشان دادن تجربه ی کارگران، تجزیه و تحلیلی برای نشان اینکه چرا سیستم کنونی اشتباه است و همچنین تعریفی است برای امیدها و آرزوهای ما برای آینده ای بهتر. این مبارزه ها سال ها قبل از آنکه آنارشیسم نامیده شود، وجود داشته است اما جنبش آنارشیستی تاریخی ( به این مفهوم که مردم ایده های خود را آنارشیست بنامند و به سوی یک جامعه ی آنارشیست حرکت کنند) ذاتاً محصول مبارزه و مقاومت طبقه ی کارگر در برابر کاپیتالیسم و دولت، در برابر ظلم و استثمار و همچنین برای ایجاد جامعه ای آزاد با افرادی آزاد و برابر است.

http://anarchoanarchia.blogspot.com/2010/11/blog-post_11.html

دیالکتیک ظهور فاشیسم / آنارشیسم در جامعه


بدست دکتر مهدی پیروزنیا • 
ظهور فاشیسم در جامعه نوعی حرکت است . حرکتی ظاهرا” پر شتاب و تغییراتی گسترده و سریع در بسیاری از اختصاصات و مولفه ها و نهادهای جامعه . از دیدگاه حرکت دیالکتیکی چگونه می توان علل ،عوامل ، جهت ، میزان ونحوه ی این حرکت را تفسیر کرد .

اولین  نگاه و نظر توسط معتقدان به دیدگاه دیالکتیک تک اسلوبی یا دیالکتیک قطبی چنین مطرح می شود که با توجه به دیدگاه دیالکتیک تاریخی  در نظریه ی مارکس ،درنظام فئو دالی به عبارت دیگر در نظامی که پایه ی آن شیوه ی تولید فئودالی است از درون روابط تولید به عنوان تز نیروهای تولید به شکل آنتی تز ظهور می کنند و این دو تقابلی از تضاد تا تناقض را در مسیر زمان می پیمایند و با رسیدن به تناقض سنتز به شکل جامعه ای با شیوه ی تولیدی کاپیتالیستی بروز می کند و…
در چنین نگرشی بازماندگان نظام فئودالی که بدلایل مختلف از جمله دلایل اقتصادی مانند از دست دادن منافع و برتری اقتصادی پیشین ،عدم توانایی در هماهنگی اقتصادی با شیوه ی تولید جدید ، دلایل فرهنگی مانند علل نوستالژیک و دلبستگی به سنتهای پیشین جامعه ، عدم هماهنگی با فرهنگ و حرکتهای فرهنگی نو و… دچار سرخوردگی و شکست شده اند خصوصا” در جوامعی که بنا به عللی سنتز وگذر ازمرحله ی پیشین به اکنون با تاخیر و به کندی انجام شده و تعداد افرادی که در مجموعه ی جامعه نتوانسته اند خود را با روابط جامعه ی جدید هماهنگ سازند قابل توجه است ،عکس العمل های گروهی در برابرتغییر و شکل نوین جامعه ، به مقاومت و تلاش برای واپس گرایی و حتی حفظ باطن فرهنگی گذشته درعین شکل وظاهر جدید جامعه و درحضور  قالبهای جامعه ی جدید با روش تولید  سرمایه داری  دست می زنند . به عبارت دیگر فاشیسم ، نوعی واکنش واپس گرایانه از سوی کسانی است که به دلایل مختلفی سعی در حفظ سنتها ، روابط و اختصاصات جامعه ی فئودالی یا پیشا سرمایه داری دارند ، در عین اینکه  این افراد به نوعی از تمامی ظرفیتهای اقتصاد سرمایه داری خصوصا” تولید صنعتی و تولید انبوه استفاده می کنند . در این دیدگاه دو نوع نظر وجود دارد نخست فاشیسم به آخرین مقاومتها در برابر تغییر وسنتزحاصل شده یعنی  جامعه ی سرمایه داری تعبیر شده است و دوم  فاشیسم  تلاش انسانهای  سرخورده  از روابط  جامعه ی   سرمایه داری است که سعی در احیا و بازگرداندن  فرهنگ و روابط اجتماعی  دوره ی  پیشین دارند  ( که می تواند فئودالیسم در جوامع اروپایی و غرب باشد و یا دوره ی طولانی حاکمیت و شکل دهی شیوه ی تولید آسیایی به استبداد شرقی در واقع دوره ی پیش از ورود سرمایه داری به عنوان یک کالای وارداتی از غرب . در همگرایی جهانی پس از انقلاب ارتباطی ای که از قرن نوزدهم آغاز شد هرچند بسیاری از جوامع آسیایی سیر خطی دورانهای تاریخی پیشاسرمایه داری  را همانند اروپا طی نکرده بودند اما به هرشکل اقتصاد و شیوه ی تولید
سرمایه داری به جوامع آنها وارد و به طور تدریجی ابتدا حاکم بر ظاهر جامعه و سپس با نفوذ در زیرلایه ها در بطن جامعه حاکم گردید یا همچنان در حال نفوذ است . طبعا” بدلیل عدم وجود پیش زمینه ها و زیرساختها ، همانکه آن را می توان پتانسیل کاپیتالیستی جامعه نامید این مسیر تا جاگیر شدن ظهور یک نظام دارای نهادهای واقعی و نه کاذب و رسیدن به مراحل سرمایه داری پیشرفته بسیار طولانی و همراه با مقاومتها ی بسیار است .  )  طبیعی است که معتقدان به هردو نظر مشترکا” معتقدند که براساس جبر تاریخی و حرکت ناگزیر دیالکتیکی جامعه  این مقاومتها و واکنشها سرانجام در هم شکسته شده و فرهنگ و روابط وابسته به شیوه ی تولید و جامعه ی جدید حاکم و مسلط خواهد شد . این البته بیان بسیار ساده و کلی ای از دیدگاه معتقدان به دیالکتیک تک اسلوبی در توصیف جایگاه فاشیسم در حرکت دیالکتیکی تاریخ است . ( تاکید بر این نکته ضروری است که دیدگاه معتقد به دیالکتیک تک اسلوبی تنها شکل دیالکتیک قطبی یعنی تقابل از تضاد تا تناقض و حدوث ناگزیر سنتز به عنوان شکلی جدید و متمایز از عوامل دیالکتیکی یا تز و آنتی تز را در نظر دارد در دیالکتیک چند اسلوبی تقابل الزاما” به شکل مسیر تضاد تا ناقض تعبیر نمی شود تقابل به شکل تفارق یا تفاوت و … اسلوبهای دیگر دیالکتیک را ایجاد می کند که سنتز ناشی از آن به شکل مقوله ی ساده بروز نمی کند بلکه می تواند به شکل سنتزی مرکب و حاوی تزها و آتز ها در یک شکل مرکب باشد که با حرکت در بستر زمانی مکانی خود نمود های دیگری از همان مجموعه ی در هم تنیده ی تزها و آتزها را به نمایش بگذارد . )  مسائل دیگری همچون بر هم خوردن نظام طبقاتی و تغییر یا از دست رفتن پایگاه و هویت عده ای که به نوبه ی خود منجر به ایجاد احساس عدم امنیت روانی ، در ابهام قرار گرفتن آینده و بیگانگی درافراد و گروههای مختلف اجتماعی درون جامعه  می شود و به نوبه خود سبب بروز مقاومت در آنها و تلاش برای بازگشت به روابط پیشین  می گردد ، نیز در دیدگاه اندیشمندان معتقد به دیالکتیک تک اسلوبی مارکسیستی مطرح است ( مانند دیدگاه ونظریه ی  هانا آرنت در ریشه یابی و چگونگی ظهور فاشیسم) تحلیل گران دیگر فاشیسم  مانند جان وایس مسائل دیگری همچون هویت طبقاتی ، هراسهای طبقاتی و کشمکش بین منافع طبقاتی را نیز به آن می افزایند . احساس عدم امنیت روانی و هراس مداوم در انسانهایی که منزلت اجتماعی سابق خود را از دست داده و توانایی تطابق با روابط اجتماعی جدید را ندارند منجر به نوعی روان پریشی می گردد که بسیاری حتی رهبران فاشیست را جزئی از این روان پریشها به حساب می آورند . باید توجه داشت که هرچند این تحلیل و انتساب روان پریشی به گروه بسیاری ازگروندگان به فاشیسم که سبب همانند سازی آنان با رادیکالیسم فاشیستها  و همراهی آنان با فاشیسم می گردد صحیح به نظر می رسد اما توجه دقیق به اندیشه های رهبران فاشیست ( مانند آنچه در کتاب نبرد من هیتلر آمده است ) نشانگر زیرکی ، توجه  به استفاده از فرصتهای تاریخی و کمال طلبی ( هرچند انحرافی ) در تفکر و شخصیت آنان است . دیدگاه معتقدان به دیالکتیک تک اسلوبی بر واکنش فرد – افراد  خصوصا”  پیشوا – حزب در برابر حرکت تاریخی مبتنی است . در این دیدگاه توجه چندانی به پتانسیلهای اجتماعی در بروز فاشیسم و چگونگی و علل قرار گرفتن یک فرد بر تارک نظام فاشیستی و چگونگی پرورش یافتن و برگزیدگی پیشوا نمی شود  . این دیدگاه همچنین ظهور فاشیسم را تنها می تواند در مراحل نخستین جامعه ی سرمایه داری و مدرن توضیح دهد  و نمی تواند پاسخگوی علل ظهور فاشیسم در مراحل بعدی جامعه ی نو  و در عصر حاضر باشد . ( البته اگر اساسا” برای فاشیسم امکان و قابلیت ظهور در عصر حاضر را بتوان قائل شد زیرا در بسیاری از این تحلیلها ذکر می گردد که در عصر حاضر اساسا” امکان ظهور فاشیسم وجود ندارد . در این دیدگاهها فاشیسم آنچنان تعریف محدودی می یابد که به عنوان مثال حکومت فرانکو در اسپانیا که تا سال ۱۹۷۵ دوام یافت به عنوان یک حکومت فاشیستی شناخته نمی شود همچنین است بسیاری از حکومتهای توتالیتر و تمامیت خواه همچون شوروی استالینیستی یا پرتقال تحت حکمرانی سالازار. نگرش به فاشیسم به عنوان یک ایدئولوژی سیاسی در دیدگاههای اینچنینی بیش از آنکه به فاشیسم به عنوان یک روش که می تواند در قالبهای متفاوتی ظهور یابد محدود به پیش زمینه ها و قالبهای خاص و محدود ایدئولوژیک است چنانکه فاشیسم را زایشی از رادیکالیسم راست و محافظه کاری به شمار می آورد ،حال آنکه فاشیسم می تواند چنانکه در ایده ی مارکسیسم – لنینیست و تمرکز قدرت در حزب پیشرو و در شکل عینی در استالینیسم حاکم بر شوروی عینیت یافت ظهور یابد .  )

به نظر می رسد استفاده از دیالکتیک چند اسلوبی بتواند تصویر روشنتری از علل و چگونگی ظهور فاشیسم ترسیم کند . هر جامعه ای براساس فرهنگ و اختصاصات خود ، زمینه های ظهور فاشیسم را در خود پرورش می دهد ؛ زمینه هایی که در صورت عدم برخورد جدی و عدم وجود سدهای محکم در برابرآن به تدریج رشد کرده و منسجم می شوند و پتانسیل قابل توجهی برای ظهور فاشیسم ایجاد می کنند . بنابراین اختصاصات بستر از مهمترین زمینه ها ی چگونگی حدوث دیالکتیک تغییر و بروز فاشیسم به شمار می آید که نمی توان از آن صرفه نظر کرد . این پتانسیل تا زمان ظهور فردی که دارای ویژگیهای خاص برای رهبری فاشیسم ، بالفعل در آوردن امکان بالقوه ی بروز فاشیسم و استفاده ی داهیانه از زمینه ها و ابزار موجود باشد ، نهفته باقی می ماند . هنگامی که پتانسیل ظهور فاشیسم در جامعه به حد قابل توجه و کفایتی انباشت شود به عبارت دیگر در سیر حرکت دیالکتیکی هم فرا خوان یا MUTUAL IMPLICATION  انباشت کمّی ِظرفیتهای فاشیستی در تقابل ِعوامل و مولفه ها و نهادهای آشکار و نهان خصوصا” در تقابل ِمتقارن ِتخالف اندیشه های فاشیسم گرا و ضدفاشیسم موجود در جامعه ، منجر به تغییر کیفی  و ایجاد پتانسیل فاشیستی درجامعه شود شرایط اجتماعی برای ظهور فاشیسم مهیا می گردد دراین وضعیت موقعیت یا Situation  خاص که می توان آن را  « شرایط بارور ِ در انتظار » نامید زمان برای پدیدار شدن پیشوای فاشیسم و آغاز حرکت دیالکتیکی در قالب دیالکتیک اکمال آماده است در چنین بستری افراد متعددی ممکن است بخواهند  رهبری جریان ناشی از آن را بر عهده بگیرند و از آن استفاده کنند اما حوادث تاریخی و همچنانکه گفته شد انباشت ویژگیهای خاص ، تعیین کننده ی کفایت ِمیزان تقابل و ظهور فاشیسم می باشد . تواناییهای فرد ی که برای قرار گرفتن در جایگاه پیشوا ظهور می کند در برابر خواست حفره ای جامعه ،تعیین کننده ی میزان و کفایت یا عدم کفایت سطح تقابل است . مانند خواست و احساس « نیاز به سرکوبی و اطاعت ِتوجیه شده از راهِ سرکوبِ خود و دیگران ِهم جهت یا مخالف » ، از سوی جامعه  و توانایی مَنِشی  پیشوا . از خصلتهای منشی قابل ذکر برای پیشوا می توان به عنوان نمونه به  موارد زیر اشاره کرد ( واضح است که برخی از این خصوصیات برای موفقیت در رهبری هر جریانی لازم و بنابراین مشترک است و برخی اختصاصا” برای پیشوای جریان فاشیستی مورد لزوم است ) :
وجود پتانسیل کاریزماتیک ، تواناییهای  مدیریت جمعی ،استفاده ی به موقع از فرصتها و موقعیت شناسی  ، قدرت جسورانه ( و شاید وقیحانه ) و بیرحمانه ی  کشتار و سرکوب مخالفان و توانایی ارتباط و تحت تاثیر قرار دادن جماعات و خصوصا” ایجاد جماعات هیجانی و نمایشی، در یک فرد از او یک پیشوا و از جامعه یک جامعه ی فاشیستی می سازد . در جامعه ای با پتانسیل ظهور فاشیسم افراد بسیاری ممکن است شانس خود را در ایجاد جامعه ی فاشیستی و قرار گرفتن در جایگاه رهبری بیازمایند  و البته ناموفق و شکست خورده حذف شوند اما تا از بین نرفتن آن نیروی بالقوه ی انباشت شده هر لحظه ممکن است بار دیگر پیشوایی ظهور و فاشیسم بروز کند چنانکه در اسپانیا با انباشت پتانسیل فاشیسم پریمود . دی . ریورا در سال ۱۹۳۳ با الهام از حزب فاشیست ایتالیا ، حزب فالانژ را بنیانگزاری کرد واز تمامی ظرفیتهای آزموده شده برای جذب افکار عمومی همانند شعائر گرایی موجد هیجانات اجتماعی ( یونیفورم ، سرود ، نظامی گرایی و … ) و شعارهای جذاب و توده پسند بهره برد اما ریورا ترور وبدین ترتیب  حذف شد . حذف ریورا منجر به از بین رفتن پتانسیل جامعه برای ظهور فاشیسم نشد بلکه به زودی فرانکو در صحنه قرار گرفت و با آزاد کردن نیروی نهفته در جامعه ، یک نظام فاشیستی مقتدر برقرار کرد ؛ نظامی که علیرغم جنگهای بسیار و اتحاد بریگادهای بین المللی برای به زانو درآوردن آن و علیرغم فساد و کشتار ( اعدامهایی وسیع مانند اعدام حدود سی هزار نفر پس از پیروزی در جنگ داخلی ) و احداث آشکار اردوگاههای کاراجباری تا سال ۱۹۷۵ و مرگ فرانکو یعنی زمانی نزدیک به چهل سال دوام آورد  .
از دیدگاه دیالکتیک چند اسلوبی  می توان چنین گفت : با رشد عوامل مختلف ِپیش زمینه ای ِ فاشیسم دریک جامعه و شرکت آن در یک دیالکتیک هم فراخوان MUTUAL IMPLICATION بستر ظهور فاشیسم  آماده می شود و سپس در دیالکتیک اکمال متقابل              جامعه  همراه با فردی دارای پتانسیل رهبری فاشیستی ، فاشیسم  به مرحله ی ظهور می رسد. در این شرایط اگر پیشوا به هر دلیلی نتواند تقابل موثری برای یک دیالکتیک کامل ایجاد کند و یا به هر دلیلی حذف شود حرکت به سوی فاشیسم متوقف می شود اما جامعه با حفظ پتانسیل خود وبا ظهور فرد دیگری با ظرفیتهای موثرتر بار دیگر در حرکت دیالکتیکی اکمال متقابل به سوی فاشیسم خواهد رفت . درچنین حالتی نه یکی از عوامل بلکه هردو توجیه کننده ی چگونگی پدیدار شدن فاشیسم هستند . روحیه ی فرمان پذیری و فرماندهی در هر فرد و هر گروه فاشیستی وجود دارد ،تنها خصوصیات غالب فاشیستی در یک فرد است که تعیین کننده ی جایگاه فرد می باشد و شیفتگی در برابر قدرت نیز خود عامل تعیین کننده ای در اشغال یک جایگاه می شود . وجود هردو خصلت اطاعت و فرماندهی در نگاه اول نوعی تناقض را به نمایش می گذارد اما باید توجه داشت که هردوی این خصلتها در کنار هم وجود دارد و به تناوب ظاهر می گردد . از سوی دیگر در بستر جامعه پدیدار شدن حرکتهای موثر ضدفاشیستی حرکتهایی که بتواند با کاستن از سطح تقابل درونی ریسمان در هم تنیده ی موجد پتانسیل فاشیسم در جامعه ، از این پتانسیل تا حد قابل توجهی کاسته و تلاش یک پیشوای کاملا” مستعد را بدلیل تغییر ماهیتی و کاهش سطح تقابل میان جامعه و پیشوا ناکام گزارد . به عنوان مثال مبارزه با آگاهیهای کاذب وگسترش آگاهی حقیقی ،بازگشت انسان به خود و به ذات آزادی طلب انسانی ِخود و طرد هردو سویه ی اطاعت می تواند در کاستن از ظرفیتهای فاشیستی عاملی موثر باشد . تاکید مکرر بر این نکته لازم است که هر دو عامل پتانسیل فاشیستی جامعه و ظرفیتهای خاص پیشوایی و نه فقط یکی از آنها در ظهور فاشیسم موثر است . در واقع اگر جذبه ی فرماندهی در وجود کسی نباشد شیفتگی در برابر پیشوا نیز در منش فرد نخواهد بود . در این میان همچنین باید از افرادی نام برد که به دلیل شکستهای اجتماعی و سرخوردگی در یک دیالکتیک جبرانی علل شکستهای خود را در« دیگران ِ در برابر» دیده و در تلاش برای نابودی آنان در گروههای فاشیستی و حتی در حلقه های رهبری میانی فاشیسم نقش ایفا می کنند . عمل این افراد چه از جهت ایجاد فشار و ارعاب و چه از جهت ایجاد جذابیتها و مدیریت نیروها کمک شایانی به تن دادن جامعه به فاشیسم می کند . از سوی دیگرو د ر جهت مقابل ، اگر رشد آگاهی و شناخت به موقع فاشیسم و استراتژی اصلی  آن یعنی  ایجاد یک کانون واحد قدرت متمرکز که اندیشه و عمل انسان را تحت اقتدار و انقیاد در آورد ، شکل گیری  نهادهای موثرو منسجم و استفاده ی حداکثر از ظرفیتهای آنها همچون سندیکاها و سازمان دهی های اجتماعی و سیاسی مانند نهادهای اجتماعی خودجوش و مردمی که با هدف کاستن از فشار کانون قدرت متمرکز بر آحاد جامعه و ایجاد توان گریز از زیر چتر اقتدار حاکمیت فاشیستی تشکیل می شوند  ،در صحنه ی تعاملات اجتماعی پدیدار شوند و در برابر فاشیسم همراه با  دیگرعوامل کاهنده از ظرفیتهای فاشیستی جامعه ، قدعلم کنند ،می توانند  مسیر دیالکتیک هم فراخوان جامعه را تغییر داده و آن را به سوی تحول دیگری ببرند ، در این صورت ،پتانسیل ظهور فاشیسم تا حد زیادی کاهش یافته و حتی در صورت وجود رهبر وحزب کارامد فاشیستی نیز فاشیسم به قدرت نمی رسد یا به سرعت حذف می گردد . ( مانند نمونه شکست فاشیسم در انگلستان )
از سوی دیگر در جامعه ای با کنترل و حاکمیت نظام فاشیستی ( به عنوان یک تز )  بالارفتن سطح آگاهیها و دیگر عوامل متداخل می تواند به ظهور یک آنتی تز قوی از درون نظام فاشیستی منجر شود آنتی تزی که مهمترین خصلت آن قدرت گریزی در برابر تز تمرکز قدرت است که در سیر یک دیالکتیک قطبی و بالا رفتن سطح تضاد و رسیدن به تناقض به سنتز و تغییر و در نمود عینی به سقوط فاشیسم منجر شود ( تا حدودی مانند نمونه ی ایتالیا در سالهای پایانی نظام فاشیستی موسولینی )
آنچه در تمامی این حالات و سقوط فاشیسم لازم است مورد توجه قرارگیرد لزوم انهدام و نابودی تمامی ظرفیتهای ظهور فاشیسم در جامعه و اعضای آن است که این مهم تنها از راه بالا رفتن سطح آگاهی واقعی در آحاد جامعه خصوصا”  در پذیرندگان  فاشیسم و بروز حرکت دیالکتیک قطبی در اذهان با رسیدن سطح تقابل از تضاد میان خودآگاهی به عنوان آنتی تز و اندیشه ی فاشیسم به عنوان تز ،به حد تناقض و حدوث سنتز ِرسیدن به خودآگاهی امکان پذیر است در غیر اینصورت و در صورت باقی ماندن  پتانسیل فاشیسم در جامعه و اعضای آن ،این ظرفیت ، می تواند به بازگشت و ظهور مجدد فاشیسم بیانجامد . حتی سرکوب مقطعی فاشیزم مانند اعمال قدرت از سوی یک نیروی خارجی و شکست فراگیر در جنگ با نیروهای خارجی می تواند سبب ذخیره ی انگیزه ها و ظرفیتهای فاشیسم در ناخوداگاه جامعه شود و زمینه ای برای ظهور فاشیزم در آینده گردد .
توجه به این نکته نیز ضروری به نظر می رسد که جامعه ی فاشیستی ظهور یافته ،از بطن جامعه ی جهانی پدید می آید و در واقع آنتی تزی است در برایر جامعه ی جهانی به عنوان تز که تقابل آن از نوع تقابل تضادی است بالارفتن سطح این تقابل عموما” به سوی تقابل تناقضی می تواند دلیلی برای جنگ ناگزیر جامعه ی فاشیست با جامعه ی جهانی باشد که در عموم جوامع فاشیستی سرانجام جامعه را مبتلا می سازد .
در بررسی دیالکتیکی ظهور فاشیسم خصوصا” آنجا که از بالارفتن کمّی ظرفیتهای فاشیستی جامعه و رسیدن به نقطه ی قلیان و ظهور پتانسیل فاشیستی در آن جامعه سخن گفته می شود باید توجه داشت که به موازات گرایش به ایجاد کانون متمرکز قدرت و قرارگرفتن زیر چتر آن ( که شاید یکی از دلایل پدید آمدن آن را بتوان با کشش امنیت خواهی و ایمن طلبی انسان در تکیه زدن به یک قدرت مستحکم و قوی آن را توجیه کرد ) اندیشه های آنارشیستی و تلاش برای نفی قدرت متمرکز و یا هرگونه کانون قدرتی که اندیشه و عمل انسان را تحدید می کند نیز رشد می یابد ( که ریشه ی آن را نیز در ذات آزادی طلبی و درد گریزی و لذت طلبی انسان که قدرت همواره در جهت ایجاد انقیاد در آن است ،می توان جستجو کرد ) در واقع در هر جامعه ای همواره هردو مولفه ی ظرفیتهای فاشیستی و آنارشیستی در کنار هم و در تقابل با یکدیگر وجود داشته و هریک سعی در تسخیر جایگاه خرد جمعی دارد .
گرایش به تعادل اجتماعی همواره انسان اندیشمند و کنشگر ؛ انسانی که به آگاهی به خود و ظرفیتهای خود رسیده و توان گریز از « از خود بیگانگی » تحمیل شده از سوی قدرت ( قدرتی که از هرنوع که باشد سیاسی اقتصادی اجتماعی و یا نشئت گرفته از هر بنیاد دیگری همواره مهمترین عامل از خودبیگانگی انسانهاست ) را کسب نموده است ،را به تلاش برای درهم کوبیدن و فروپاشاندن قدرت و خصوصا” قدرت عینیت یافته  در انواع کانونهای نهادی اقتدار گستر ، سوق می دهد . علیرغم آین تمایل ذاتی مادام که اکثریت افراد جامعه ی انسانی به خودآگاهی نرسیده اند انواع « قدرت » و کانونهای نهادی آن در جامعه بدلیل ما هوی و با ایجاد دردها و لذات کاذب و نیز با تکیه بر آگاهی های کاذبی که در جامعه ایجاد می کند به رشد ظرفیتهای فاشیستی و گرایش به قدرت و اطاعت یاری می رساند وزمینه های ظهور آن را فراهم می کند . با این وجود در جامعه ی فاشیستی یعنی جامعه ای که فاشیسم در آن به مبدا قدرت و حاکمیت دست یافته و اصطلاحا” نهادینه شده است ، آنچه در مبارزه با آن مثمر ثمرتر خواهد بود نه تلاش برای دست یافتن به قدرتی بالاتر ( همانند راهکار حزب پیشرو در اندیشه ی مارکسیست لنینیستی که خود زمینه ساز گونه ی دیگری از فاشیسم است ) که مبارزه آنارشیستی و تلاش برای ایجاد کانونها و گروهها ی کوچکی است که به هر شکل ممکن از زیر بار اقتدارخارج شده  ومیدان قدرت کانون فاشیسم بر آنها کم اثر یا در شکل آرمانی بی اثر باشد . به عبارت دیگر آنچه فاشیسم را در صحنه های تاریخ به زانو درآورده تقابل دیالکتیکی مولفه ی ظرفیتهای  قدرت گریزی و نافی اقتدار یا پدید آمدن پتانسیل آنارشیستی در جامعه است .
در آنچه گفته شد یعنی تقابل مبارزه جویانه ی مولفه های  پتانسل فاشیستی و آنارشیستی در قالب رابطه ی دیالکتیکی غیر قطبی تز و آتز، صورت عکس نیز امکان پذیر است یعنی به جای آنکه پتانسیل  فاشیسم در جایگاه تز و پتانسیل آنارشیستی در جایگاه آتز باشد ، دومی در جایگاه تز قرار گرفته و ابتدا ظهور کند در این حالت مانند آنچه پس از کمون پاریس در تاریخ فرانسه به مرحله ی ظهور رسید را شاهد خواهیم بود  . بر اثر  عملکرد های قدرت گریز و احتراز از ایجاد اقتدار در جامعه که از عملکردهای ذاتی نشئت گرفته از اندیشه ی آنارشیسم است در کنار عدم وجود آگاهی واقعی در جامعه ، وجود کانونهای ناپیدای قدرت همچون قدرت سنتها و قوانین عرفی جامعه و نیز کانونهای قدرت اقتصاد  سرمایه داری ( که ذاتا” در جهت استثمارگری و تمرکز قدرت است )  که به موقع و موثر با آنها مبارزه نشده از بین نروند  ، عدم تعادل و امنیت اجتماعی در اثر نقص در ارتباطات و تعاملات اجتماعی میان افراد و گروهها و اتحادیه ها که سد راه شکل گیری خرد جمعی واستفاده ی صحیح ازآن است   رخداد های اتفاقی تاریخی که به موقع مدیریت نشوند و عوامل دیگر مانند آن سبب بروز و رشد ظرفیتهای فاشیستی به شکل آتز می شوند که همانگونه که ذکر شد می توانند پتانسیل فاشیستی را در جامعه غالب سازند (  نمونه های فرانسه پس از کمون پاریس ، ایتالیا و آلمان )
http://www.agahane.com/?p=322
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* این مقاله با هدف توضیح دیالکتیک  عینیت یافتن و ظهور یک اندیشه در جامعه نگاشته شده است و بیش از همه سعی در نمایش اختلاف میان تبیین دیالکتیکی تک اسلوبی ( غالبا” اسلوب قطبی که به دیالکتیک هگلی یا مارکسیستی مشهور است ) و تبیین دیالکتیکی چنداسلوبی ( که بیش از هر کس دیگر توسط ژرژ گورویچ توصیف شده است ) دارد . به جای فاشیسم می توان از هر مکتب اندیشه یا ایدئولوژی دیگری  که استعداد جایگیری در جامعه را دارا می باشد (البته با توجه به ضمائم و لوازم اختصاصی آن) سخن گفت  .
منابع :
گورویچ ، ژرژ – دیالکتیک یا سیر جدالی و جامعه شناسی – ترجمه ی حسن حبیبی – شرکت سهامی انتشار و مرکز بررسی های اسلامی چاپ اول ۱۳۵۱
وایس  ، جان – سنت فاشیسم – ترجمه ی عبدالمحمد طباطبایی یزدی – انتشارات هرمس – چاپ اول ۱۳۸۰
وینسنت ، اندرو – ایدئولوژیهای مدرن سیاسی – ترجمه ی مرتضی ثاقب فر – انتشارات ققنوس – چاپ اول ۱۳۷۸
هود، استوارت –یانتس ،لیتزا – فاشیسم و نازیسم – ترجمه ی اسدالله نبوی چاشمی – نشر شیرازه – چاپ اول ۱۳۸۱
هی وود ، اندرو – درآمدی بر ایدئولوژی های سیاسی – ترجمه ی محمد رفیعی مهرآبادی – انتشارات وزارت امور خارجه – چاپ اول ۱۳۷۹
Popularity: 10% [?]
http://anarchoanarchia.blogspot.com/2010/11/blog-post_18.html